معرفی سینماگران حرفه ای خارجی :

ادوارد زوئیک ( Edward Zwick )

 

ادوارد زوئیک ، کارگردان ، تهیه کننده و فیلم نامه نویس آمریکایی در 8 اکتبر 1952در شهر شیکاگو واقع در ایالت ایلی نویز به دنیا آمد. در دانشگاه هاروارد ، در رشته ادبیات تحصیل کرد. پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه هاروارد به مدرسه سینمایی لس آنجلس رفت و در آنجا سینما خواند. پس از فراغت از تحصیل ، مدتی به روزنامه نگاری پرداخت. در سال 1976 ، دست اندرکاران یک مجموعه تلوزیونی که فیلم دانشجویی او به نام تیموتی و فرشته ، را دیده بودند او را به عنوان ویراستار داستان استخدام کردند. این مجموعه تلوزیونی خانواده ( Family ) نام داشت و زوئیک توانست طی چهار سال بعد ، هم کارگردان ، هم نویسنده و در نهایت تهیه کننده این مجموعه شود. پس از این مجموعه ، در سال 1982دو مجموعه تلوزیونی دیگر به نام های عروسک های کاغذی ( Paper Dolls ) و Having It All را نیز ساخت.

زوئیک در سال 1984 به همراه همکار خود ، مارشال هرسکوویتز ( Marshall Herskovitz ) ، کمپانی بدفورد فالز پروداکشنز را به راه انداخت و دو سال بعد یعنی 1986، اولین فیلم بلند سینمایی خود به نام درباره دیشب را ساخت. درباره دیشب اقتباسی بود از یکی از نمایش نامه های دیوید ممت ( David Mamet ) ، نمایش نامه نویس و فیلم نامه نویس مطرح آمریکایی. درباره دیشب ، فیلم متوسطی بود درباره مواجه یک زوج جوان با واقعیت های زندگی و فراز و نشیب هایی است که در رابطه میان آن دو به وقوع می پیوندد.

زوئیک در سال 1987 دوباره به تلوزیون روی می آورد و یک مجموعه تلوزیونی به نام حدودا سی ساله ( thirtysomething ) را می سازد. یک سال بعد یعنی در 1989 بهترین فیلمش و یکی از بهترین فیلم های آمریکا در دهه هشتاد را می سازد. این فیلم افتخار نام داشت ، و ماجرای آن درباره نخستین جوخه سربازان سیاه پوست آمریکایی در دوره جنگ های داخلی آمریکا بود که یک افسر جوان سفید پوست هدایت آنها را به عهده داشت. این فیلم در واقع یک ادای احترام پرشور و دیرهنگام به سربازان سیاه پوست بود. فیلم برداری زیبای فیلم ، بازی های خوب و بدون نقص ، فیلم نامه قوی و یک تدوین خوب ، از ویژگی های ممتاز فیلم بود. افتخار در سال 1990 در اسکار نسبتا موفق بود و اسکار رشته های فیلم برداری ، صدا و بهترین بازیگر نقش مکمل را برای بازی دنزل واشنگتن (Denzel Washington ) به دست آورد.

در سال 1992، زوئیک فیلم ترک کردن عادی را ساخت. او در این فیلم سعی کرد داستانی حماسی مانند افتخار را ، این بار در ابعاد کوچکتر به تصویر بکشد ، اما در این زمینه چندان موفق نبود و فیلم از سوی تماشاگران استقبال چندانی نشد.

فیلم بعدی زوئیک با نام افسانه های پاییزی ( 1994 ) یک درام خانوادگی و پیچ در پیچ بود که از روی رمان جیم هریسون ( Jim Harrison ) اقتباس شده بود. افسانه های پاییزی درباره یک افسر بازنشسته و سه پسر او است ، که در مزرعه ای سرسبز و زیبا در مونتانا زندگی می کنند. با شروع جنگ جهانی اول در اروپا ، زندگی آنها تحت تاثیر جنگ قرار می گیرد و پس از مرگ کوچکترین پسر خانواده در جنگ ، دستخوش تراژدی های شخصی و پیچ در پیچ می شود. جان تال ( John Toll ) ، فیلم بردار فیلم ، تصاویر زیبا و چشم اندازهای فوق العاده ای از مونتانا ارائه داد و موفق شد در اسکار 1995 ، جایزه بهترین فیلم برداری را نصیب خود کند.

زوئیک در سال 1996 فیلم شجاعت زیر آتش را ساخت. آتش زیر خاکستر ساختاری چندلایه داشت و درباره سقوط مرموز هلیکوپتر یک زن افسر گروه نجات بود.
فیلم بعدی زوئیک ، حکومت نظامی ( 1998 ) بود ، که آن را با فیلم نامه ای از خودش جلوی دوربین برد. حکومت نظامی درباره یک حادثه تروریستی در نیویورک است. یک افسر سرسخت و خشن آمریکایی ( با بازی بروس ویلیس ( Bruce Willis ) ) این حادثه را از چشم مسلمانان مهاجر و معترض می بیند. این افسر رفتار خشن و بسیار بدی با بازداشت شده ها دارد و در این میان افسر دیگری ( با بازی دنزل واشنگتن ) ، قصد دارد او را بر سر راه آورد و مسئله را به شیوه ای درست ، حل و فصل کند.

آخرین فیلمی که زوئیک تا امروز ساخته ، آخرین سامورایی ( 2003 ) است. آخرین سامورایی درباره یک سرباز آمریکایی ( با بازی تام کروز ( Tom Cruise) ) است ، که از جنگ های داخلی آمریکایی ها با سرخ پوستان جان سالم به در برده و اکنون با خاطرات وحشتناکی که از جنگ و جنایت های یک افسر آمریکایی بر علیه سرخ پوستان برایش به یادگار مانده ، زندگی می کند. از آنجا که او جنگ جوی ماهری است ، از سوی ژاپنی ها برای آموزش سربازان ژاپنی برای جنگ با سامورایی های معترض استخدام می شود. این سرباز طی یک حادثه به دست سامورایی ها می افتد. او با سرکرده معترضان سامورایی ( با بازی خوب کن واتانابه ( Ken Watanabe )) آشنا می شود و این آغازی است ، برای آشنایی او با فرهنگ سامورایی و تغییر موضعش نسبت به جنگی که ناخواسته به آن کشیده شده.
آخرین سامورایی در واقع درباره دو جنگجوست که فرهنگ ها یشان آنها را از هم بیگانه ، اما ارزش هایشان آنان را به هم رزمانی وفادار بدل کرده است.
رویای دیرین زوئیک با ساخت آخرین سامورائی تحقق یافت ( فیلم نامه فیلم را نیز خود زوئیک نوشته). زوئیک سال ها مجذوب فرهنگ و فیلم های ژاپنی بوده است. آکیرو کوروساوا ( Akira Kurosawa ) ، فیلم ساز بزرگ و مطرح ژاپن ، فیلم ساز محبوب اوست ، فیلم سازی که فیلم هایش همیشه برای او الهام بخش و تاثیرگذار بوده است ، و همچون او مجذوب مبارزه و عناصر شخصی و اهداف فردی نهفته در آن بوده است.
فیلم های زوئیک عموما به پیچیدگی جنگ و شرافت می پردازند. او در اغلب فیلم هایش مردانی را به تصویر کشیده که وفاداری شخصی شان بیش از اعتقاد سیاسی شان در سرنوشتشان موثر بوده است. زوئیک خود درباره آخرین سامورائی گفته :
«
عمیقا تحت تاثیر داستان عظمت شکست نوشته ایوان موریس قرار گرفتم که سرگذشت سایگو تاکاموری ، یکی از مشهورترین شخصیت های ژاپنی است. مردی که در ابتدا به تشکیل یک حکومت کمک کرد و بعد خودش علیه این حکومت به پا خاست. زندگی زیبا و تراژیک او ، به نوعی منبع الهام داستان ما بود. »

وئیک علاوه بر ساخت فیلم ، در تهیه کنندگی نیز بسیار فعال است. او تهیه کننده برخی از فیلم های خود یعنی افسانه های پاییزی ، حکومت نظامی و آخرین سامورایی بوده و همچنین تهیه کننده فیلم های مطرحی چون شکسپیر عاشق ( 1998- Shakespeare in Love ) ، ترافیک ( 2000- Traffic) و من سام هستم ( 2001- I Am Sam ) بوده است.


گزیده فیلم شناسی ادوارد زوئیک ( در مقام کارگردان (

درباره دیشب ( 1986- About Last Night )
افتخار ( 1989- Glory )
ترک کردن عادی ( 1992- Leaving Normal )
افسانه های پاییزی ( 1994- Legends of the Fall )
شجاعت زیر آتش ( 1996- Courage Under Fire )
حکومت نظامی ( 1998- The Siege )
آخرین سامورائی ( 2003- The Last Samurai )


گزیده جوایز و افتخارات

برنده اسکار بهترین فیلم برای فیلم شکسپیر عاشق در سال 1999. نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم برای فیلم ترافیک در سال 2000.
نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم افتخار در سال 1990 و نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم افسانه های پاییزی در سال 1995.
برنده جایزه بافتا در رشته بهترین فیلم برای فیلم شکسپیر عاشق در سال 1999

 

 

 

 

 

 

 

 

استیون اسپیلبرگ ( Steven Spielberg )

 

استیون اسپیلبرگ در هجدهم دسامبر 1946در ایالت اوهایو آمریکا به دنیا آمد. اسپیلبرگ دوران کودکی اش را در سالن های سینما و با دیدن فیلم های والت دیسنی و آثار با شکوه حادثه ای سپری کرد و همین مسئله موجب شد که در ساخت فیلم هایش نیز آن رگه های کودکی و فانتزی را رها نکند ، تا جایی که برخی لقب کودک -کارگردان را به او داده اند.

اسپیلبرگ از 12 سالگی برای خودش فیلم های آماتوری می ساخت ، فیلم نامه هایش را خودش می نوشت ، از دوستانش برای بازی استفاده می کرد و آنها را به خوبی هدایت می کرد. در 16 سالگی ، یعنی در سال 1964یک فیلم بلند به نام Firelight با زمان 2 ساعت و نیم ساخت. اسپیلبرگ به کالج ایالتی کالیفرنیا رفت و در آنجا در رشته سینما تحصیل کرد. در اواخر دهه شصت ، پنج فیلم دیگر ساخت اما بالاخره در سال 1968 با فیلم کوتاه آمبلین بود که مورد تحسین قرار گرفت.

اسپیلبرگ توانست با کمپانی کلمبیا ( Colombia Pictures ) قراردادی امضا کند و کارگردانی چند اثر تلوزیونی را به عهده بگیرد. این دوره کاری تجربه های بسیاری را برای اسپیلبرگ به همراه داشت.
اسپیلبرگ اولین اثر مهم و خلاقانه خود را که به اکران سینماها هم راه یافت در سال 1971 و با نام دوئل ساخت. دوئل اثری جاده ای ، دلهره آور و بسیار خلاق بود. دوئل ماجرای سفر یک فروشنده دوره گرد بود که اسیر دیوانگی یک راننده تریلر می شود ، راننده ای که تماشاگر هرگز چهره او را نمی بیند. اسپیلبرگ به خوبی از پس صحنه های تعقیب و گریز بر آمد و ایجاد دلهره را در متن کار قرار داد. او توانست با این فیلم ، توجه دست اندرکاران هالیوود را به خود جلب کند و خود را به عنوان یک استعداد تازه ، معرفی کند.

اسپیلبرگ در سال 1974 فیلم شوگرلند اکسپرس را ساخت. فیلمی در حد و اندازه های فیلم های معمول ، درباره زنی که شوهر خلاف کارش را از زندان فراری می دهد تا خانواده بتواند دوباره دور هم جمع شود. فیلم صحنه های تعقیب و گریز درخشانی دارد ، به ویژه در صحنه ای که زن و شوهر فراری ردیفی طولانی از ماشین های پلیس را به دنبال خود می کشند.

یکی از فیلم های بسیار موفق اسپیلبرگ فیلم آرواره ها ( 1975) است. فیلم آرواره ها ماجرای کوسه ای است که مردم یک شهر ساحلی را به ترس و وحشت می اندازد و کار و کاسبی شهر را کساد می کند. فیلم آرواره ها با دست گذاشتن روی ترس های اولیه و ذاتی بشر ، به فروش بسیار خوبی در گیشه دست یافت. در این فیلم هم تماشاگر کوسه را نمی بیند اما در لحظه لحظه فیلم ، حضور او را احساس می کند.

اسپیلبرگ فیلم بعدی اش را بر اساس داستانی که خود نوشته بود و مضمونی تکراری داشت ساخت. فیلمی درباره سفر موجودات فضایی به کره زمین. این فیلم برخورد نزدیک از نوع سوم ( 1977 ) نام داشت. موجوات فضایی که اسپیلبرگ تصویر کرد ، وحشتناک و ویرانگر نبودند بلکه برعکس دوست داشتنی بودند و کنجکاوی ، آنها را به کره زمین کشانده بود. این فیلم در داستان گویی کمی ضعیف به نظر می رسد ولی با جلوه های ویژه باشکوه و جذابی که دارد ، این عیب پنهان مانده.

فیلم بعدی اسپیلبرگ یعنی 1941 ( 1979) که یک کمدی بزرگ و پرهزینه بود از نظر تجاری شکست خورد. غیر از چند صحنه خوب ، در باقی فیلم به نظر می رسد اسپیلبرگ کنترل کمی بر فیلمش داشته.
اسپیلبرگ در پروژه بعدی اش هم به سراغ ماجرایی خیالی و تا حدودی فانتزی رفت ، به نام ایندیانا جونز و مهاجمین صندوقچه گمشده ( 1981) ، فیلمی منطبق بر همه اصول سرگرمی سازی ، آنقدر منطبق که اسپیلبرگ دو فیلم دیگر هم از این مجموعه ساخت. ایندیانا جونز برای تماشاگر مملو از هیجان بود وحس ماجراجویی او را تحریک می کرد. در واقع این سری فیلم ها جزء مردم پیسند ترین فیلم های دهه هشتاد بودند.
اما اسپیلبرگ در سال 1982 ، دوباره به رویاهای دوران کودکی اش رجوع کرد و یک فیلم افسانه ای تخیلی و فضایی ساخت که نه تنها در بین کودکان بلکه در بین بزرگسالان نیز بسیار محبوب شد. ئی تی ، در زمان اکران رکورد فروش را شکست و مبدل به یکی از تجاری ترین فیلم های تاریخ سینما شد. منتقدین و تحلیل گران تفسیرهای مختلفی برای ئی تی ارائه داند ، تفسیرهای فلسفی و حتی سیاسی ، اما ئی تی برای اکثر تماشاگرانش یک فیلم دوست داشتنی و حتی عاشقانه بود ، عشق یک پسر بچه به دوست فضایی اش. بعد از این فیلم در سال 1983 ، اسپیلبرگ یکی از اپیزود های فیلم منطقه بین الطلو عین – فیلم را کارگردانی کرد و در سال بعد هم قسمت دوم از سری ماجراهای ایندیانا جونز ، به نام ایندیانا جونز و معبد مرگ.

در فیلم بعدی ، رنگ ارغوانی ( 1985) ، اسپیلبرگ دوباره و ارد دنیای بزرگسالان شد. رنگ ارغوانی از رمان آلیس واکر (Alice Walker ) اقتباس شد. این فیلم بحث های بسیاری را برانگیخت و بسیاری از منتقدین معتقد بودند این فیلم اقتباس بسیار بدی از کتاب واکر است و به شدت احساسی است. با این وجود فیلم نامزد دریافت 11 جایزه اسکار شد که هیچ یک را هم نبرد.

امپراتوری خورشید ( 1987) ، داستان پسر بچه ای را روایت می کرد که در دوران جنگ جهانی دوم سر از اردوگاه ژاپنی ها در می آورد. اسپیلبرگ این فیلم را بر اساس رمان جی جی بالارد (J.G. Ballard ) ساخت. امپراتوری خورشید ، اثر خوش ساختی از آب درآمد. بعد از این فیلم ، اسپیلبرگ بار دیگر به سراغ ایندیانا جونز رفت و قسمت سوم و آخرین قسمت از این مجموعه تا امروز را ساخت ، ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی ( 1989) . فیلم بعدی اسپیلبرگ به نام همیشه ( 1989) ، بازسازی داستان عاشقانه و فرا زمینی مردی به نام جو بود. همیشه ، در گیشه شکست خورد زیرا بسیار احساسی بود و در تماشاگر دلزدگی ایجاد می کرد.

سپیلبرگ در سال 1991 به بازسازی پر هزینه قصه پیتر پن پرداخت و نام آن را هوک گذاشت. در سال 1993 ، اسپیلبرگ انقلابی در جلوه های ویژه ایجاد کرد و فیلم پارک ژو راسیک را ساخت. در این فیلم ، اسپیلبرگ افسانه علمی _ تخیلی و پر فروش مایکل کرایتون (Michael Crichton ) را به تصویر کشید و فیلمش را هم مانند کتاب بسیار پر فروش از آب در آورد.

فیلم بحث برانگیز فهرست شیندلر ( 1994) ، پروژه بعدی اسپیلبرگ بود. فهرست شیندلر ، ماجرای یک آلمانی کارخانه دار و عضو حزب نازی آلمان ، به نام اسکار شیندلر را روایت می کرد که جان صدها یهودی عازم به اردوگاه های مرگ را نجات می دهد. این فیلم زمانی 3 ساعته داشت و به شیوه ای سیاه و سفید ، فیلم برداری شده بود ، در حالی که گاهی یک تک رنگ به شکل نمادین در تصویر دیده می شد. فیلم از جهت سیاسی ، حرف و حدیث های بسیاری را به همراه داشت ، اما با این وجود اعتبار هنری ویژه ای برای اسپیلبرگ به همراه داشت و نخستین اسکار کارگردانی را نصیب او کرد.

در سال 1997 اسپیلبرگ بار دیگر به سراغ دایناسورها رفت و دنیای گمشده : پارک ژوراسیک را ساخت. این فیلم نسبت به فیلم قبلی جلوه های ویژه عظیم تر و قوی تری داشت اما مانند فیلم اول استقبال نشد. در همین سال اسپیلبرگ پروژه دیگری را نیز به سامان رساند: آمیستاد. آمیستاد درباره سیاهان و کوچ اجباریشان به آمریکا توسط سفیدپوستان برده دار بود. فیلم چندان در گیشه موفق نبود.

در سال 1998 ، اسپیلبرگ یکی دیگر از بهترین فیلم هایش را از نظر کارگردانی عرضه کرد. این فیلم نجات سرباز رایان نام داشت و یک فیلم جنگی درباره جنگ جهانی دوم و تقابل آمریکایی ها با ژاپنی ها بود. جلوه های ویژه فیلم در ژانر جنگ فوق العاده بود. موضوع فیلم تا حدی متظاهرانه بود : دولت آمریکا دستور داده که یک سرباز را که بعد از مرگ برادرهایش در جنگ ، تنها فرزند خانواده است به آغوش خانواده بازگردانند ، با این وجود فیلم ، بسیار نظرگیر بود و صحنه های جنگ طراحی شده در فیلم بسیار واقعی به نظر می آمد. این فیلم دومین اسکار را نصیب اسپیلبرگ کرد.

هوش مصنوعی محصول 2001 ، فیلمی احساسی و پینوکیو وار درباره روباتی است در هیبت یک پسر بچه که با تمام وجود می خواهد یک پسر بچه واقعی باشد. هوش مصنوعی فیلم جذابی است که تعارضی با معنی در خود دارد ، این پسر بچه روبات بیش از هر پسر بچه دیگری یک پسربچه واقعی است. پروژه بعدی اسپیلبرگ به نام گزارش اقلیت ( 2002 ) هم در ژانر علمی _ تخیلی قرار می گیرد. با استفاده از ذهن یک دختر که در یک استخر زندانی است می توان فهمید که چه کسی قصد ارتکاب جرم را دارد و این در حالی است که این پیشرفت در نظام امنیتی چندان قابل اعتماد نیست و خود مولود ناامنی است. در سال 2002 ، اسپیلبرگ فیلم دیگری به نام اگه می تونی منو بگیر را ساخت ، فیلمی تفریحی و سرگرم کننده درباره تعقیب و گریزهای یک پلیس و یک مجرم دزد. هر سه این فیلم ها در گیشه موفق بودند.

فیلم بعدی اسپیلبرگ ، ترمینال (2004) نام دارد. ترمینال بر اساس یک ماجرای واقعی ، یعنی ماجرای یک ایرانی مهاجر ساخته شد. فیلم نامه توسط اندرو نیکول ( Andrew Niccol ) نوشته شد و قرار بود خود او هم فیلم را کارگردانی کند ، ولی در نهایت کارگردانی فیلم به اسپیلبرگ رسید. ترمینال ماجرای شخصی به نام ویکتور ناوورسکی است که اهل یک کشور خیالی در آروپای شرقی است. او به نیویورک می آید و هنگامی که به فرودگاه نیویورک می رسد ، متوجه می شود کشورش دچار جنگ شده و به این ترتیب مدارکش دیگر اعتباری ندارند. او که دیگر نه راه برگشت دارد و نه می تواند قانونا وارد خاک آمریکا شود مجبور است در همان فرودگاه زندگی کند.

در سال 2005 ، اسپیلبرگ ، پروژه عظیم جنگ دنیاها را ساخت. جنگ دنیاها بر اساس داستانی به همین نام از اچ. جی. ولز (H.G. Wells ) ساخته شد ، نویسنده ای که در سینما نام آشنایی دارد و از روی داستان های او چندین فیلم ساخته شده. در جنگ دنیاها ، کره زمین شاهد حمله موجودات آهنی و عجیبی است که این بار نه از آسمان ، بلکه از دل همین کره زمین سر بر آورده اند. در این فیلم تام کروز ( Tom Cruse ) در نقش پدری که در صدد نجات جان دو فرزندش است چندان خوب ظاهر نشد ، ولی فیلم در گیشه موفق بود ، به ویژه ( مانند آثار دیگر اسپیلبرگ ) به دلیل جلوه های ویژه بسیار خوبی که از آن برخوردار بود.


گزیده فیلم شناسی استیون اسپیلبرگ ( در مقام کارگردان (

فرار به ناکجا آباد ( 1961- Escape to Nowhere )
Firelight
آمبلین ( 1968- Amblin )
دوئل ( 1971- Duel )
شوگرلند اکسپرس ( 1974- The Sugarland Express )
آرواره ها ( 1975- Jaws )
برخورد نزدیک از نوع سوم ( 1977- Close Encounters of the Third Kind )
ایندیانا جونز و مهاجمین صندوقچه گمشده ( 1981- Indiana Jones and the Raiders of the Lost Ark )
ئی تی یک موجود فضایی ( 1982- E.T. the Extra- Terrestrial )
منطقه بین الطلوعین – فیلم (1983- Twilight Zone: The Movie )
ایندیانا جونز و معبد مرگ ( 1984- Indiana Jones and the Temple of Doom )
رنگ ارغوانی ( 1985- The Color Purple )
امپراتوری خورشید ( 1987 - Empire of the Sun )
ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی ( 1989 - Indiana Jones and the Last Crusade )
همیشه ( 1989 - Always )
هوک ( 1991 - Hook )
پارک ژوراسیک ( 1993- Jurassic Park )
فهرست شیندلر ( 1994- Schindler's List )
دنیای گمشده : پارک ژوراسیک ( 1997- The Lost World: Jurassic Park )
آمیستاد ( 1997- Amistad )
نجات سرباز رایان ( 1998 - Saving Private Ryan )
سفر بی پایان ( 1999- The Unfinished Journey )
هوش مصنوعی ( 2001- Artificial Intelligence: AI )
گزارش اقلیت ( 2002 - Minority Report )
اگه می تونی منو بگیر ( 2002- Catch Me If You Can )
ترمینال ( 2004- The Terminal )
جنگ دنیاها ( 2005- War of the Worlds )
مونیخ ( 2005- Munich )


گزیده جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی و بهترین فیلم برای فیلم فهرست شیندلر در سال 1995 ، برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم نجات سرباز رایان در سال 1999 و همچنین نامزد دریافت اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم های برخورد نزدیک از نوع سوم در سال 1978 ، مهاجمین صندوقچه گمشده در سال 1982 ، ئی تی در سال 1983 ، رنگ ارغوانی در سال 1986 و نیز نامزدی بهترین فیلم برای نجات سرباز رایان در سال 1999.
برنده جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم های فهرست شیندلر در سال 1994 و نجات سرباز رایان در سال 1999. نامزد دریافت گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم های آرواره ها در سال 1976، برخورد نزدیک از نوع سوم در سال 1978 ، مهاجمین صندوقچه گمشده در سال 1982 ، ئی تی در سال 1983 ، رنگ ارغوانی در سال 1986 ، آمیستاد در سال 1998، هوش مصنوعی در سال 2002 و مونیخ در سال 2006.
برنده نخل طلای کن برای بهترین فیلم نامه و نامزد دریافت نخل طلای بهترین فیلم هر دو برای شوگرلند اکسپرس در سال 1974.
برنده جایزه بافتا در رشته بهترین فیلم برای فهرست شیندلر در سال 1994 و نیز نامزد دریافت جایزه بافتا در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم آرواره ها در سال 1976 ، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه برای فیلم برخورد نزدیک از نوع سوم در سال 1979 ، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم برای ئی تی در سال 1983 و بهترین فیلم برای فیلم نجات سرباز رایان در سال 1999.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مارتین اسکورسیسی ( Martin Scorsese )

 

مارتین اسکورسیسی جزء آن نسل از سینماگران جوان آمریکایی است که در دهه هفتاد سینمای آمریکا را متحول کردند.
اسکورسیسی در 17 نوامبر 1942 در نیویورک به دنیا آمد. او از دوران کودکی به بیماری آسم مبتلا بود ، به همین خاطر به دلیل ضعف جسمانی ناچار بود در خانه بماند و تلوزیون تماشا کند و به این ترتیب از همان دوران به فیلم دیدن معتاد شد. در چهارده سالگی مایل بود به مدرسه مذهبی برود اما صرف نظر کرد ، با این حال به خوبی علائق و مایه های مذهبی در آثارش نمود دارند. او در 1960 وارد دانشگاه نیویورک ( NYU ) شد. هنگام تحصیل در دانشگاه ، تعدادی فیلم کوتاه ساخت که برنده جایزه هم شدند. در 1965 به ساخت اولین فیلمش مشغول شد. ساخت این فیلم یک سال به طول انجامید و با نام چه کسی در می زند؟ ( 1967) نمایش داده شد. در 1967 فیلم کوتاه Big Shave را می سازد و در سال 1968 در انگلستان تعدادی فیلم تبلیغاتی می سازد. از 1968 تا 1970 در دانشگاه نیویورک به تدریس فیلم سازی مشغول بود. در سال 1972 از سوی راجر کورمن برای کارگردانی باکس کاربرتا انتخاب می شود و به این ترتیب وارد عالم حرفه ای سینما می شود.

مارتین اسکورسیسی به عنوان یکی از چهره های شاخص کارگردان های جوان امریکا در دهه هفتاد ، از نسل سینماگرانی است که با سینما و تلوزیون بزرگ شده بودند و کمتر گرایش ادبی داشتند ، نسلی که پشتوانه خوبی از دانش و بینش سینمایی در کارشان به چشم می خورد و از نظر فکری مستقل بودند. این نسل که در میانشان چهره های مطرحی چون فرانسیس فورد کوپولا ( Francis Ford Coppola )، مایکل چیمینو ( Michael Cimino ) ، پل شریدر( Paul Schrader )، استیون اسپیلبرگ( Steven Spielberg )و... به چشم می خورند در بدو فعالیتشان دارای یک ویژگی مشترک بودند و ان اینکه نمی خواستند زیر بار هالیوود بروند.

تحصیل در رشته سینما و سال ها مطالعه و تامل در سینما موجب شد تا اسکورسیسی درک عمیقی از اصول روایی کلاسیک و ژانرهای سینمایی به خصوص ژانرهای مطرح در سینمای آمریکا به دست آورد. اما مشخصه آثار اسکورسیسی بازنگری این ژانرها و ترکیب آنها به صورتی است که بیش از هر چیز قصد دارد تصویری خشن و واقع گرایانه از ناهنجاری های جامعه آمریکا را به نمایش بگذارد.

فیلم های اولیه اسکورسیسی ، آثاری شخصی هستند. اسکورسیسی همواره به دنبال مضامین واقعی و مشخص است ، یک شخصیت ، یک رابطه ، یک سرنوشت ، دلبستگی آدم ها و نیز خشونت زندگی آمریکایی. در عمده آثار اسکورسیسی ، شخصیت اصلی فیلم ، آدم متفاوت و تنهایی است که دیدگاهش نسبت به زندگی با اطرافیانش فرق دارد و همین مسئله موجب کشمکش ها ی او با محیط اطرافش است. نقش این شخصیت ها را اغلب رابرت دنیرو ( Robert De Niro )ایفا کرده ، یکی از چهره های درخشان بازیگری در سینمای معاصر آمریکا که به خوبی و با قدرت تمام توانسته ابهام موجود در شخصیت قهرمان های آثار اسکورسیسی را بر پرده به نمایش بگذارد. همکاری اسکورسیسی و دنیرو یکی از موفق ترین و پربارترین این نوع روابط بین کارگردان و هنرپیشه در دنیای سینما است.

اسکورسیسی در سال 1973 با ساختن فیلم خیابان های پایین شهر ، برای نخستین بار نظر منتقدین را در جشنواره فیلم نیویورک جلب می کند. از 1976 ساخت فیلم مستندی را درباره موسیقی راک آغاز می کند که سرانجام در سال 1978 به پایان می رسد. این فیلم آخرین والس نام دارد.

فیلم خیابان های پایین شهر ، اولین فیلمی است که امضای اسکورسیسی را بر خود دارد. با این فیلم استعداد تازه ای به دنیای سینما معرفی شد. خیابان های پایین شهر ، داستان کوتاه و ایتالیایی واری از تبهکاری ، خیانت و خشونت است. درباره تبهکارانی که به رغم خلاف کاری در بند رفاقت ها و مرام هایشام هستند. این شخصیت ها زنده و واقعی به نظر می رسند و همین امر آنها را جذاب می کند. همکاری اسکورسیسی و رابرت دنیرو نیز با همین فیلم آغاز شد. قوت بازی دنیرو در کنار بازی خوب هاروی کیتل ( Harvey Keitel )که در عمده بخش هایی که این دو نفر با یکدیگر بازی می کنند فی البداهه پدید امده و یا به شیوه فی البداهه گسترش یافته از دیگر جنبه های جذابیت فیلم است که در کنار فضاسازی خوب اسکورسیسی و با حرکت دوربین های سریع و موسیقی کوبنده راک ، فیلم را اثری متفاوت جلوه می دهد.

اسکورسیسی بعد از موفقیت خیابان های پایین شهر به ساخت فیلم آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند ( 1974) پرداخت. فیلمی پیرامون احوالات زنی که به جستجوی خود بر امده. اسکورسیسی با این فیلم نشان داد که قادر است از زن ها هم به خوبی مردها بازی بگیرد. آلن برستین ( Ellen Burstyn )برای بازی در این فیلم اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را نصیب خود کرد.

اسکورسیسی در سال 1976 یکی از مهم ترین و شاخص ترین فیلم هایش یعنی راننده تاکسی را ساخت. راننده تاکسی به رنج های درونی سرباز نیروی دریایی امریکا ، تراویس بیکن ، می پردازد که بعد از بازگشت از جنگ ، شغلی به عنوان راننده تاکسی برای خود دست و پا کرده. تراویس شب ها خوابش نمی برد و به همین خاطر عمدتا در شیفت های شب کار می کند. خیابان های نیویورک در شب بسیار کثیف تر و خرد کننده تر از روز هستند. تصاویر فراموش نشدنی و کامل اسکورسیسی از نیویورک با فاضلاب های بخار آلود ، خیابان های باران زده و نور خیره کننده تابلوهای نئون به همراه مجموعه انسان هایی که در این شهر قدم می زنند و زندگی می کنند در نظر ما و نیز تراویس چیزی جز جهنم بر روی زمین نیست و تراویس می خواهد به شیوه خود که با بهره گیری از شرایط همین جامعه چیزی جز روش خشونت نیست آن را پاک سازی کند. فیلم ناهنجاری های روانی جامعه شهری را چون کابوسی به نمایش می گذارد. ناهنجاری هایی که به خوبی در شخصیت و زندگی دو قهرمان اصلی فیلم با بازی رابرت دنیرو در نقش تراویس بیکن و جودی فاستر ( Jodie Foster )در نقش دختری خیابانی به نمایش گذاشته می شود.
اسکورسیسی با راننده تاکسی از همکاری فیلم نامه نویسی بر خوردار شد که خود بعدها نشان داد ، مضامین اجتماعی دغده اصلی او هستند و بررسی ریشه ای آنها مشخصه اصلی فیلم نامه هایش. پل شریدر که بخش مهمی از توفیق راننده تاکسی به فیلم نامه منسجم او بر می گردد ، خود با این فیلم به جهان معرفی شد. راننده تاکسی بسیار مورد توجه منتقدان داخلی و خارجی قرار گرفت.


فیلم بعدی اسکورسیسی ، نیویورک نیویورک ( 1977) ، فیلمی نسبتا موزیکال بود که به دلیل حذف صحنه های بسیار و تدوین نامناسب در گیشه به شدت شکست خورد. در سال 1980 ، اسکورسیسی یکی از بهترین نمونه های فیلم اتوبیوگرافی یعنی گاو خشمگین را ساخت. گاو خشمگین ، ماجرای زندگی جیک لاموتا ، بوکسور میان وزن نیویورکی را روایت می کرد. فیلم داستان زندگی این بوکسور را از سال 1941 که کم کم وارد دنیای حرفه ای بوکس می شود تا اواسط دهه شصت که سقوط کرده و دیگر هیچ نشانی از قهرمانی در زندگی اش به چشم نمی خورد به تصویر می کشد. فضاسازی اسکورسیسی از رینگ بوکس ، بازی فوق العاده رابرت دنیرو که برای این فیلم 22 کیلو وزن اضافه کرد و ماجرای سقوط یک بوکسور و... ، گاو خشمگین را از نظر بسیاری از منتقدین به بهترین فیلم دهه هشتاد بدل کرد.

در سال 1983 ، اسکورسیسی قدم در دنیای کمدین ها نهاد و با طنزی تلخ و گزنده آن روی سکه شهرت که چندان دلچسب نیست را به شیوه خودش بیان کند. رابرت دنیرو در نقش اصلی فیلم ، شخصیت مرد تنها و غریبی را به تصویر می کشد که سخت به آمال خود وابسته است و سرانجام همین دلبستگی او را بر آن می دارد که دست به گروگان گیری بزند و در نهایت نیز به خواسته اش برسد. سلطان کمدی از سوی منتقدان مورد تمجید قرار گرفت ولی در گیشه شکست خورد.

بعد از فیلم دیر وقت ( 1985 ) ، در سال 1986 ، اسکورسیسی به سراغ پروژه رنگ پول رفت. این فیلم تقابل و باورهای یک بیلیارد باز کارکشته و یک بیلیارد باز جوان و آینده دار را به نمایش می گذارد. رنگ پول یکی از تجاری ترین فیلم های اسکورسیسی است که همچنان ویژگی های بصری و سبک منحصر به فرد او را با خود دارد.

در آخرین وسوسه مسیح ( 1988) ، اسکورسیسی و پل شریدر ( فیلم نامه نویس فیلم ) به سراغ اثر معروف نیکوس کازانتزاکیس ( Nikos Kazantzakis )که پیرامون زندگی شخصی حضرت مسیح نوشته شده رفتند. فضاسازی اسکورسیسی و طراح صحنه اش از اورشلیم آن زمان ، فیلم برداری خوب ، موسیقی مناسب ، عواملی بودند که به خوبی فیلم را از نظر زمانی و مکانی قابل قبول جلوه می دادند.

فیلم بعدی اسکورسیسی ، رفقای خوب (1990) ، فیلمی است شخصی که آن را بر اساس داستان زندگی هنری هیل ( Henry Hill )ساخت. هنری هیل مردی بود که در بین مافیایی ها بزرگ شد و سرانجام به آرزویش رسید و در این گروه جایی برای خود دست و پا کرد ، اما در نهایت به پلیس کمک کرد و بر ضد انها شهادت داد. این فیلم بسیار تحسین برانگیز از آب در آمد به ویژه با تلاش اسکورسیسی در پرداختی متفاوت از روایت. همچنین رفقای خوب ، بهره مند از مجموعه ای از بهترین استعدادهای بازیگری بود، چهره هایی چون: رابرت دنیرو ، ری لیوتا ( Ray Liotta )و جو پشی ( Joe Pesci ).

اسکورسیسی در پروژه بعدی اش به سراغ یک ماجرای جنایی ترسناک رفت ، اقتباسی از فیلم مهیج جی لی تامپسون با نام تنگه وحشت. اسکورسیسی با تمهیداتی که در تنگه وحشت (1991) به کار برد تصویر تازه ای از خشونت ارائه داد. او در این فیلم ، مولفه های شخصی اش را با معیارهای هالیوود در هم آمیخت و به این ترتیب یکی از پر فروش ترین آثارش را ارائه داد. فیلم بعدی اسکورسیسی با نام کازینو (1995)، فیلم جذابی است پیرامون پول شویی در پس فعالیت های یک کازینو به ریاست مردی که خود اسیر یک ماجرای عشقی است. رابرت دنیرو در این فیلم هم بازی دیدنی ای از خود ارائه داد.

(
کاندون)) ( 1997) ، تلاشی بود از سوی اسکورسیسی برای اینکه نشان بدهد قادر است درباره فرهنگ های دیگر هم فیلم بسازد. کاندون ماجرای سرزمین تبت و رهبر مذهبیشان ، دالائی لاما را در خلال پیوستن تبت به چین کومونیست ، روایت می کرد. فیلم با وجود انکه تلاش قابل تحسینی است اما آشکارا از روح فیلم های اسکورسیسی فاصله دارد و این شاید از این جهت باشد که او نتوانسته به حقیقت آنچه در تبت می گذرد اشراف پیدا کند.

اسکورسیسی در دارو دسته نیویورکی (2002) ظاهرا به سراغ ماجرایی تاریخی درباره چگونگی ساخته شدن نیویورک بعد از آن همه خونریزی های محلی بین ساکنان مختلف نیویورک می رود ، اما فیلم خالی از جوهره اصلی فیلم های اوست. دار و دسته نیویورکی فیلمی است کاملا تجاری که به نظر نمی رسد قصد دارد دغدغه خاصی را مطرح کند ، اما اسکورسیسی فیلم را به خوبی کارگردانی کرده و فیلم هم چه در حضور جشنواره ای و چه از نظر گیشه موفق بود.

آخرین فیلم بلند داستانی اسکورسیسی تا امروز هوانورد (2004) است. اثری بیوگرافیک و خوش ساخت درباره تهیه کننده ، فیلم ساز و خلبان آمریکایی ، هاوارد هیوز ( Howard Hughes' )، که آرزوها و رویا پردازی های عجیبش سرانجام او را به ورطه سقوط کشاند. لئوناردو دی کاپریو ( Leonardo DiCaprio )در این فیلم در نقش هاوارد هیوز بسیار خوب ظاهر شد( او پیش از این هم در دارو دسته نیویورکی در نقش اصلی ظاهر شد).

پروژه بعدی اسکورسیسی فیلمی مستند است درباره یکی از مطرح ترین خوانندگان راک آمریکا ، باب دیلون. قصه فیلم اسکورسیسی بر روی ساله ای اول فعالیت هنری دیلون از 1961 تا 1966 متمرکز است. قرار بود اسکورسیسی این فیلم را برای شبکه تلویزیونی BBC کارگردانی کند.اسکورسیسی برای ساخت فیلم خود از ده ساعت مصاحبه دیلون استفاده کرد و در کنار آن مصاحبه‌های همکاران و دوستان این آهنگساز و خواننده را هم مورد استفاده قرار داد. اسکورسیسی سعی کرده فیلمی نجیب و سالم بسازد و فعالیت‌های هنری دیلون را به شکلی صحیح به بیننده معرفی کند.

با وجود انکه اسکورسیسی در حال قدم گذاشتند به شصت سالگی است اما در این چند سال اخیر به قدری پر قدرت ظاهر شده که به نظر نمی رسد تا چند سال آینده افولی در کارهایش دیده شود.

گزیده فیلم شناسی مارتین اسکورسیسی ( در مقام کارگردان (

چه کسی در می زند ( 1967- Who's That Knocking at My Door ) باکس کاربرتا ( 1972- Box car Bertha ) خیابان های پایین شهر ( 1973- Mean Streets) آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند ( 1974- Alice Doesn't Live Here Anymore ) راننده تاکسی (1976- Taxi Driver ) نیویورک نیویورک (1977- New York, New York ) آخرین والس ( 1978- The Last Waltz ) گاو خشمگین (1980- Raging Bull ) سلطان کمدی ( 1983- King Of Comedy The ) دیر وقت (1985- After Hours ) رنگ پول (1986- The Color of Money) آخرین وسوسه های مسیح ( 1988- 1988- The Last Temptation of Christ) رفقای خوب ( 1990- Goodfellas ) تنگه وحشت ( 1991-ape Fear ) کازینو (1995- Casino ) کاندون (1997- Kundun ) دار و دسته نیویورکی ( 2002- Gangs of New York) هوانورد (2004- The Aviator ) راهی به خانه نیست : باب دیلون ( 2005- No Direction Home: Bob Dylan )


گزیده جوایز و افتخارات

نامزدی اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم های : گاو خشمگین در سال 1981 ، آخرین وسوسه مسیح در سال 1989 ، رفقای خوب در سال 1991 ، دار و دسته نیویورکی ها در سال 2003 و هوانورد در سال 2005.

برنده نخل طلای جشنواره کن برای فیلم های راننده تاکسی در سال 1976 و نیز برنده بهترین کارگردانی برای فیلم دیر وقت در سال 1986 و همچنین نامزد دریافت نخل طلا برای فیلم های آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند در سال 1975 ، سلطان کمدی در سال 1983 و دیر وقت در سال 1986.

برنده جایزه بافتا در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم رفقای خوب در سال 1991 و همچنین نامزدی این جایزه برای فیلم های آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند در سال 1976 ، راننده تاکسی در سال 1977 ، سلطان کمدی درسال 1984 و راهی به خانه نیست در سال 2006.

برنده جایزه خرس طلایی جشنواره برلین برای فیلم تنگه وحشت در سال 1992

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رومن پولانسکی ( Roman Polanski )

 

رومن پولانسکی در هجدهم ماه اوت سال 1933 در پاریس از والدینی لهستانی و یهودی به دنیا آمد . دوران کودکی او در فضای دیکتاتوری حکومت استالینی پیش از جنگ گذشت و در هشت سالگی نازی ها ، پدر و مادرش را روانۀ بازداشتگاه های مرگ کردند. خاطره ای که تلخی آن را هرگز فراموش نکرد و بعدها به طور آشکار از آنها در فیلم پیانیست (2002) استفاده کرد. قبل از این که والدینش دستگیر شوند ، پدرش او را در شکاف دیوار مخفی کرد ( بعضی از این رویدادهای هراس آور را بعدها استیون اسپیلبرگ در فیلم فهرست شیندلر بازسازی کرد) . او بعد از دستگیری والدینش تحت سرپرستی خانواده ای لهستانی قرار گرفت.

پولانسکی از دوران نوجوانی به بازیگری در نمایشنامه های رادیویی و تئاتر و به طور کلی هنر های نمایشی دلبستگی فراوانی پیدا کرد و در گروه های نمایشی مشغول کار شد. سیزده ساله بود که نقش اول یک نمایش را بازی کرد و بعد از آن به بازیگری و گاهی کارگردانی تئاتر پرداخت. در سال 1950 به مدرسه بوزار کراکو وارد شد تا نقاشی و طراحی و مجسمه سازی را فرا گیرد ، اما یک سال بعد ، از آن جا اخراج شد. در 1954 به مدرسۀ سینمایی ایالتی شهر لودز وارد شد و تا پنج سال بعد در آن جا سینما و عکاسی آموخت. در طول پنج سالی که پولانسکی به تحصیل سینما مشغول بود در تعدادی فیلم سینمایی بازی کرد و هفت فیلم کوتاه ساخت.

پولانسکی در سال 1958 یک فیلم تجربی بیست دقیقه ای به نام دو مرد و یک گنجه را بر اساس فیلمنامه ای از خودش ساخت که نقش کوتاهی نیز در آن بازی کرد . این فیلم پنج جایزۀبین المللی گرفت و نام پولانسکی را به سر زبان ها انداخت . دو مرد و یک گنجه خوش درخشید اما فیلم کوتاه بعدی او ، وقتی فرشتگان سقوط می کنند ، که یک سال بعد برای دریافت دیپلم ساخت و در آن بازی کرد ، از نظر ارزش های هنری به پای آن نرسید.

پولانسکی پس از پایان تحصیل به فرانسه رفت و حدود یک سال در آن جا به عنوان دستیار کارگردانان فرانسوی ، تجربه های زیادی کسب کرد. یک فیلم کوتاه نیز به نام چاق و لاغر ( 1961) ، بر اساس اندیشه های ساموئل بکت ساخت که فیلمنامه اش را خودش نوشته بود. پس از آن پولانسکی به لهستان برگشت و اولین فیلم بلند ش را به نام چاقو در آب ( 1962) ساخت. این فیلم با بودجه ای بسیار محدود و امکانات ساده ساخته شد و یرژی لیپمن ، فیلمبردار سرشناس لهستانی ، موافقت کرد فیلمبرداری آن را بر عهده بگیرد. در اواسط فیلمبرداری ، یک بار مقام های دولتی ورشو ، به دلیل اتهامی بی پایه و اساس مبنی بر اقدامات خلاف قانون در قایق ، مانع از ادامۀ فیلمبرداری شدند ، اما در نهایت رفع اتهام شد و فیلمبرداری همان گونه که پولانسکی می خواست ، ادامه یافت و به پایان رسید. چاقو در آب یک کمدی – درام روان شناسانه است که با ستایش منتقدان جهان روبه رو شد . از جملۀ ، برندۀ جایزۀ منتقدان جشنوارۀ ونیز و نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی شد. این فیلم تنها فیلم بلندی است که پولانسکی در لهستان ساخت و پس از آن وی در 1965 دومین فیلم بلندش تنفر را در انگلستان کارگردانی کرد ، اما پیش از آن در 1963 یک اپیزود از فیلم زیباترین کلاهبرداران دنیا را با عنوان آمستردام در هلند ساخت .

پولانسکی سه فیلم بعدی اش را در انگلستان ساخت. تنفر ، نخستین فیلم انگلیسی زبان پولانسکی ، بر اساس فیلمنامه ای نوشتۀ خودش و ژرژ براک ساخته شد. این فیلم یک کار درخشان در زمینۀ سینمای دلهره آور روان کاوانه به روش آثار آلفرد هیچکاک به ویژه روانی بود.

پولانسکی با فیلم بعدی اش بن بست (1966) ، بار دیگر یک رابطۀ سه نفره را در قالب یک کمدی سیاه به نمایش می گذارد. این فیلم فاقد ارزش های هنری چاقو در آب و شیوۀ ساده و زیبایی شناسانۀ آن است و موفقیت چندانی برای پولانسکی نداشت.

فیلم بعدی پولانسکی ، رقص خون آشام (1967) است که با اسامی قاتلین خون آشام ها و ببخشید ، دندانتان روی گردن من است نیز به نمایش در آمده است. این فیلم آمیزه ای جذاب از سینمای طنز و وحشت است و ماجرا های یک پروفسور و دستیارش را شر ح می دهد که برای نابودی یک خاندان خوان آشام و نجات دختری که در بند آنهاست تلاش می کنند. پولانسکی در این فیلم نقش دستیار پروفسور را بازی کرد و شارون تیت ( Sharon Tate)نقش دختر قهوه خانه چی را . این دو یک سال بعد با یکدیگر ازدواج کردند.

پولانسکی پس از این فیلم به آمریکا رفت و آن جا در 1968 نخستین فیلم آمریکایی اش ، بچۀ رزمری ، را بر اساس داستان هراس انگیز آیرا لوین (Ira Levin )ساخت. بچه رزمری ماجرای هراس انگیز زوج جوانی است که به آپارتمانی مرموز نقل مکان می کنند. زن جوان در آنجا دچار توهم شده و گمان می کند نیرویی شیطانی در ان خانه حکم فرماست که همسر و کودکی را که در شکم دارد احاطه کرده است و... . بچۀ رزمری یکی از بهترین آثار پولانسکی است که شهرت فراوانی برایش کسب کرد و به عنوان یک فیلم موفق تجاری – هنری مورد استقبال قرار گرفت. این فیلم جوایز زیادی دریافت کرد ، از جمله نامزد دریافت جایزه اسکار برای بهترین فیلم نامه شد.

در تابستان 1969، شارون تیت ، همسر پولانسکی که هشت ماهه باردار بود در خانه اش به طرز وحشیانه ای کشته شد و تأثیر های روحی ناشی از این رویداد تلخ و ناگوار ، تا مدتی پولانسکی را از فعالیت های سینمایی باز داشت . او در 1971 به انگلستان بازگشت و فیلم بعدی اش مکبث را که بازسازی خشن و خونباری از اثر معروف شکسپیر بود ، در آن جا کارگردانی کرد. بسیاری معتقدند خشونت موجود در مکبث پولانسکی از همین حادثه وحشتناک قتل همسرش ناشی شده. پولانسکی در سال 1972 به ایتالیا رفت و فیلم چی ؟ را با شرکت مارچلو ماسترویانی ساخت که کمدی گستاخانه ای دربارۀ آشنایی یک دختر جوان معصوم با یک میلیونر غیر عادی است.

پولانسکی یکی از مهم ترین آثارش یعنی محلۀ چینی ها را در سال 1974در آمریکا کارگردانی کرد. محله چینی ها فیلمی بود به سبک آثار دو نویسنده معروف داستان های کاراگاهی- جنایی یعنی ، دشیل همت و ریموند چندلر. جک نیکلسون (Jack Nicholson )در این فیلم با بازی فوق العاده خود ، در نقش کارآگاهی ظاهر شد که درگیر یک ماجرای پیچیده می شود. فیلم محله چینی ها بسیار مورد استقبال هم تماشاگران و هم منتقدان قرار گرفت و در همان سال نامزد دریافت یازده جایزه اسکار شد. بسیاری از منتقدان این فیلم را یکی از آثار درخشان دهه هفتاد می دانند.

فیلم بعدی پولانسکی ، کمدی سیاه مستاجر بود که در سال 1976 در فرانسه ساخت و یکی از دشوارترین نقش هایش را در آن بازی کرد. در 1977 پولانسکی به اتهام یک رسوایی اخلاقی در کالیفرنیا بازداشت شد وبه همین منظور آمریکا را به قصد فرانسه ترک کرد. فیلم های بعدی پولانسکی ، همگی در فرانسه تولید شدند. اولین فیلمی که پولانسکی در فرانسه ساخت ، تس (1979) نام داشت که به مشکلات و رنج های دختری روستایی و فقیر می پرداخت. تس سه جایزۀ اسکار را در رشته های فیلم برداری ، طراحی لباس و طراحی صحنه از آن خود کرد.

فیلم بعدی پولانسکی با نام دزدان دریایی (1986 ) ، یک کار ضعیف و ناموفق بود که تنها از بازی دیدنی والتر ماتائو در نقش یک دزد دریایی شمشیر زن ودوست داشتنی برخوردار بود. دیوانه وار (1988 ) ، فیلم بعدی پولانسکی ، فیلمی نسبتا هیچکاکی درباره یک زوج آمریکایی است که در سفرشان به پاریس درگیر یک ماجرای جاسوسی می شوند.این فیلم با کارگردانی پولانسکی و بازی خوب هریسن فورد ( Harrison Ford ) توفیق تجاری و هنری نسبتاًخوبی را در برداشت.

فیلم بعدی پولانسکی به نام ماه تلخ ( 1992) ، شرح یک سفر دریایی است که برای یک مرد جوان اصیل انگلیسی تبدیل به سفری پیچیده و نفرین شده می شود و در ماجرا های تلخ و عجیب یک نویسندۀ آمریکایی افلیج گره می خورد. فیلم واکنش های متفاوتی را از سوی منتقدان در بر داشت. در پروژه بعدی اش ، مرگ و دوشیزۀ (1994) ، پولانسکی به بازسازی موفق نمایشنامه ای از آریل دورفمن ( Ariel Dorfman ) شیلیایی می پردازد. نمایش نامه مرگ و دوشیزه از موضوعی تاثیر گذار برخوردار است. وقایع فیلم در کشوری ناشناخته در آمریکای جنوبی می گذرد و در باره زنی است که در رژیم سابق دیکتاتوری ، زندانی سیاسی بوده و پس از سقوط رژیم سعی دارد تا از مردی که او را شکنجه می داده انتقام بگیرد. پولانسکی با فضاسازی قوی و تنها با بهره گیری از سه هنرپیشه توانا ، مکانی واحد و زمانی کوتاه در حدود چند ساعت دادگاهی از عدالت خواهی یک زن را به نمایش می گذارد و اثری تکان دهنده را خلق می کند.

دروازه نهم ( 1999) ، اثری معمایی ، جنایی است پیرامون شیطان پرستان و تلاش آن ها برای راهیابی به قلمرو شیطان. شخصیت های فیلم که هر یک به دنبال این راهیابی هستند درواقع خود شیطان های کوچکی هستند که شرارت و جنون خود را با از بین بردن رقبایشان نشان می دهند ، آن هم از طریق مکری که شیطان به کار برده و جالب آنجاست که در نهایت کسی به قلمرو شیطان دست می یابد که به نظر نمی رسید اصلا در پی آن باشد.

در سال 2002 ، سرانجام پولانسکی تصمیم گرفت فیلمی درباره آنچه همیشه او را آزار می داده ، یعنی درباره جنایات نازی ها در جنگ جهانی دوم بسازد. پولانسکی پیانیست را بر اساس رمان مرگ یک شهر اثر ولادیسلاو اشپیلمن ( Wladyslaw Szpilman) ساخت. اشپیلمن ، این رمان را بر اساس داستان واقعی زندگی اش نوشته است. او یک پیانیست ماهر و مطرح بوده که خانواده اش توسط نازی ها قتل عام شدند. او به مدد حمایت یک افسر آلمانی که نبوغ و هنر او را تحسین می کرد می تواند از اردوگاه ورشو بگریزد. اشپیلمن در سال 1946 خاطراتش را تحت یک رمان منتشر کرد.
پولانسکی که خودش طعم اردوگاه های ورشو را کشیده بود ، امتیاز اقتباس از این کتاب را خرید. پیانیست در واقع آمیزه ای است از رمان اشپیلمن و خاطرات پولانسکی ، داستانی مملو از امید و خوش بینی ، چرا که او نیز مانند قهرمان داستان از معدود کسانی بود که توانست از اردوگاه ورشو جان سالم به در برد. پیانیست بسیار مورد توجه قرار گرفت و منتقدان ، بسیار آن را ستودند.

آخرین فیلم پولانسکی تا امروز فیلم الیور توئیست ( 2005) است که پولانسکی آن را بر اساس رمان مشهور چارلز دیکنز (Charles Dickens) ساخت. فضا سازی پولانسکی از رمان دیکنز قابل قبول و تماشایی است اما همگان معتقدند که تا امروز نیز بهترین فیلمی که از روی این کتاب ساخته شده الیورتوئیست ، ساخته دیوید لین است.


گزیده فیلم شناسی رومن پولانسکی ( در مقام کارگردان(

دو مرد و یک گنجینه ( 1958- Two Men and a Wardrobe ) وقتی فرشتگان سقوط می کنند ( 1959- When Angels Fall Down) چاق و لاغر ( 1961- The Fat and the Lean ) چاقو در آب ( 1962- Knife in the Water ) زیبا ترین کلاه برداران دنیا ( 1963- The World's Most Beautiful Swindlers ) تنفر ( 1965- Repulsion ) رقص خون آشام ها ( 1967- Dance of the Vampires ) بچه رزمری ( 1968 - Rosemary's Baby ) مکبث ( 1971- Macbeth) چی؟ (1972- What ) محله چینی ها ( 1974- Chinatown ) مستاجر ( 1976- The Tenant ) تس ( 1979- Tess ) دزدان دریایی ( 1986- Pirates) دیوانه وار ( 1988- Frantic ) ماه تلخ ( 1992- Bitter Moon ) مرگ و دوشیزه ( 1994- Death and the Maiden) دروازه نهم ( 1999- The Ninth Gate) پیانیست ( 2002- The Pianist ) الیور توئیست ( 2005- Oliver Twist )  نویسنده پشت پرده 210      کشتار2012

 

گزیده جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم پیانیست در سال 2003 ، همچنین نامزد دریافت جایزه اسکار در رشته بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم بچه رز مری در سال 1969 ، نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم محله چینی ها در سال 1975 ، نامزد دریافت اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم تس در سال 1981 و نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم برای فیلم پیانیست در سال 2003.

برنده جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم محله چینی ها در 1975 و نیز نامزد دریافت این جایزه در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم تس در سال 1981 و در رشته بهترین فیلم نامه برای فیلم بچه رزمری در سال 1969.

برنده نخل طلای جشنواره کن برای فیلم پیانیست در سال 2003 و نیز نامزد دریافت نخل طلا برای فیلم مستاجر در سال 1976.

برنده جایزه بافتا در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم های محله چینی ها در سال 1975 و پیانیست در سال 2003

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیتر جکسون (Peter Jackson )

 

پیتر جکسون در 31 اکتبر 1961 در نورث آیلند کشور نیوزیلند به دنیا آمد. پیتر از همان کودکی علاقه خود به فیلم سازی را نشان داد ، به طوری که در سن 8 سالگی با یک دوربین آماتوری سوپر 8 به همراه دوستانش فیلم های کوتاه و بسیار ساده می ساخت. این فیلم ها مشخصه ای داشتند که بعدها فیلم های جکسون را به شهرت رساند: استفاده از جلوه های ویژه تاثیر گذار که با هزینه بسیار کمی ولی در اوج خلاقیت ساخته می شد. مثلا جکسون در نوجوانی فیلمی به نام جنگ جهانی دوم ساخت ، او با ایجاد حفره های کوچکی روی سلولوئید ، شلیک اسلحه را شبیه سازی کرد ، به این ترتیب هنگامی که فیلم نمایش داده می شد ، شلیک کوچکی را نشان می داد.


جکسون تلاش می کرد جدی تر به فیلم سازی بپردازد به همین خاطر در یک مسابقه محلی فیلم های کودکان و آماتوری شرکت کرد. در فیلمی که او برای این مسابقه ارائه کرد از شیوه استاپ موشن برای پدید آوردن هیولایی استفاده می شود که شهری را ویران می کند. این فیلم با وجود نوآوری درخشانی که در آن بود جایزه ای نبرد.

جکسون در 22 سالگی در تدارک فیلمی ماجرایی بر آمد که زندگی اش را تغییر داد. این فیلم بدمزه نام داشت که همچون دیگر آثار جکسون آماتوری و با بودجه ای اندک ساخته شد و بازیگرانش دوستان و اهالی محل بودند. خود جکسون در فیلم تقریبا همه کار کرد : تهیه ، کارگردانی ، فیلم برداری و بازی در چند نقش. جکسون و دوستانش برای تکمیل این فیلم چهار سال وقت صرف کردند. طرحی که در ابتدا حکم شوخی را داشت برای جکسون و دوستانش حکم یک فیلم مهم را پیدا کرد. یکی از دوستان جکسون که در صنعت فیلم کار می کرد ، او را متقاعد کرد که این طرح دورنمای تجاری خوبی دارد و کمک کرد که فیلم در جشنواره کن نمایش داده شود. فیلم در کن با استقبال رو به رو شد. چندی بعد فیلم به دلیل طنز غریب و استفاده فراوان از جلوه های ویژه تبدیل به اثری متمایز شد. برخی از این جلوه ها واقع گرایانه بودند و برخی با وجود آنکه آشکارا غیر حرفه ای بودند با مزه جلوه کردند. پس از موفقیت نسبی بدمزه جکسون در مقام کارگردان خود را شناساند.

جکسون نخستین فیلم حرفه ای اش را در سال 1992 ، به نام مرده مغز ساخت. این فیلم نیز برای جکسون جوان یک موفقیت بود ، به این ترتیب بعد از اینکه برایش مسلم شد می تواند یک فیلم ساز خوب شود کارهای دیگرش را رها کرد و به کارگردانی فیلم های ترسناک روی آورد.

آثار اولیه جکسون در عرصه جهانی فیلم های متوسط و بعضا سطح پایینی هستند ، اما با توجه به ساختشان در کشور نیوزیلند ، هزینه کم و نوآوری هایی که جکسون از خود نشان داده قابل توجه هستند. جکسون عمده فیلم نامه هایش را با همکاری همسرش فرانسیس والش ( Fran Walsh ) می نویسد. او دوست دارد نقش های کوتاهی در فیلم هایش ایفا کند.

جکسون در سال 1998 شرکت نشنال فیلم یونیت ( National Film Unit ) را در نیوزیلند خرید و اکنون صاحب دو شرکت دیگر فیلم سازی هم هست. با وجود همه این ها آنچه پیتر جکسون را در مقام کارگردانی خوب و آینده دار به جهانیان شناساند پروژه عظیم ارباب حلقه ها بود.

ارباب حلقه ها ، شاهکار جی.ار.تالکین ( J.R.Talkin ) از جمله داستان های بسیار محبوب در نزد غربیان بود که سینما بارها بر روی آن دست گذاشته بود و برای به تصویر کشیدن آن کمپانی های بزرگی برای خریدن حق اقتباس آن پیش قدم شده بودند. اما سرانجام پس از چندین بار واگذاری پروژه سرانجام کمپانی نه چندان بزرگ ( در مقایسه با کمپانی های دیگر ) نیولاین ( New Line Cinema )بود که پذیرفت ذهنیت درخشان تالکین را در خلق ماجرایی حماسی و اسطوره ای با ویژگی های منحصر به فرد به فیلم برگرداند.

با وجود آنکه ساخت ارباب حلقه ها خود یک ریسک بزرگ بود ، سپردن آن به دست کارگردانی جوان و نه چندان مشهور ، ریسک بزرگتری بود. با وجود این جکسون نه تنها از پس این پروژه به خوبی برآمد بلکه پس از درخشش این فیلم توانست خود را به عنوانی فیلم سازی طراز اول معرفی کند ، فیلم سازی که می توان به راحتی بر روی او سرمایه گذاری کرد. جکسون خود درباره سه گانه ارباب حلقه ها گفته است:

«
کار بزرگی بود ، ولی آن را فیلمی شخصی قلمداد می کنم. این مهم ترین فیلم زندگی من است. وقتی 18 ساله بودم کتاب تالکین را خواندم و از آن به بعد همیشه بی صبرانه منتظر بودم تا فیلمش هم ساخته شود. بیست سال گذشت و من دیگر توانم را از دست دادم... با یاد آوری گذشته به گمانم در ابتدا قدری خام بودیم. فکر نمی کنم در ابتدا هیچ کس می دانست که کار چقدر دشوار و پیچیده خواهد بود. به هر حال ما دست به کار شدیم و فکر کردیم که می توانیم آن را به انجام برسانیم...»

جکسون که ظاهرا به ساخت فیلم های عظیم بسیار علاقه پیدا کرده در سال 2003 برای بازسازی فیلم کینگ کنگ ( 1933 ) که به گفته خودش بزرگترین منبع الهام اوست اقدام کرد. البته جکسون از سال 1996 برای این کار خیز برداشته بود تا اینکه کمپانی یونیورسال (Universal Pictures ) برای ساخت آن ابراز تمایل کرد و هزینه ساخت فیلم را فراهم نمود. این فیلم ماجرای عشق یک گریل عظیم الجثه و یک دختر هنرپیشه است که در طی خوادث عجیب و باورنکردنی شکل می گیرد. کینگ کنگ ، تقریبا فیلم موفقی بود اما نه به اندازه ارباب حلقه ها.
جکسون هم اکنون ، مشغول ساخت فیلمی به عنوان استخوان های دوست داشتنی است که در سال 2007 اکران خواهد شد.



گزیده فیلم ها

دره ( 1976- The Vallay ) بد مزه ( 1978- Bad Taste ) با فیبل ها ( کم زورها ) ملاقات کن ( 1989 – Meet The Feebles ) مرده مغز ( 1992- Braindead ) مخلوقات آسمانی ( 1994- Heavenly Creatures ) ترس آفرینان ( 1996- The Frighteners) ارباب حلقه ها: یاران حلقه ( 2001- The Lord of the Rings: The Fellowship of the Ring ) ارباب حلقه ها : دو برج ( 2002- The Lord of the Rings: The Two Towers ) ارباب حلقه ها : بازگشت پادشاه ( 2003 - The Lord of the Rings: The Return of the King ) کینگ کنگ ( 2005- King Kong ) استخوان های دوست داشتنی ( 2007 - The Lovely Bones ) ( در دست ساخت)

 

 

جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم ارباب حلقه ها : بازگشت پادشاه در جشنواره اسکار 2004
نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم ارباب حلقه ها : یاران حلقه در جشنواره اسکار 2002
برنده جایزه گلدن گلوب بهترین کارگردانی برای فیلم ارباب حلقه ها : بازگشت پادشاه در سال 2004
نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب بهترین کارگردانی برای فیلم کینگ کنک در سال 2006 و همچنین در سال های 2002 و 2003 به ترتیب برای فیلم های ارباب حلقه ها: یاران حلقه و ارباب حلقه ها: دو برج.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کوئنتین تارانتینو (Quentin Tarantino )

 

کوئنتین تارانتینو

کوئنتین تارانتینو، کارگردان ، بازیگر و فیلم نامه نویس آمریکایی در 27 ماه مارس سال 1963 در ایالت تنسی آمریکا به دنیا آمد. تارانتینو تحصیلات درست و حسابی ندارد. در آغاز جوانی ترک تحصیل کرد و در کنار بسیاری کارهای پست که به انها مشغول شد ، در یک مغازه اجاره فیلم های ویدئویی استخدام شد و به این ترتیب برای اینکه از کارش بیشتر سر در بیاورد ، سینمای جهان را در همان مغازه مرور کرد. در واقع تارانتینو فیلم سازی است که با دیدن فیلم ، فیلم سازی یاد گرفته. ردپای آثار فیلم سازان بزرگ را می توان در فیلم های او یافت.

تارانتینو فعالیت سینمایی اش را با بازیگری آغاز کرد ( نقش های کوچک) و سپس با نوشتن فیلم نامه عشق حقیقی (1992- True Romance ) وارد عرصه فیلم نامه نویسی شد. عشق حقیقی را تونی اسکات ( Tony Scott) جلوی دوربین برد. از جمله فیلم نامه های دیگری که توسط تارانتینو نوشته شده می توان به قاتلین بالفطره ( Nature Burn Killers ) اشاره کرد که توسط الیور استون ( Oliver Stone ) ساخته شد ، اما از انجایی که الیور استون فضای ذهنی تارانتینو را درک نکرده بود فیلمی که او ساخت فیلم بسیار بد و نا امید کننده ای از آب در آمد.

تارانتینو نخستین تجربه کارگردانی اش را هم در سال 1992 و با فیلم سگ های انباری تجربه کرد. سگ های انباری فیلم سیاه کم هزینه ای بود در ژانر پلیسی – جنایی. ماجرای فیلم درباره گروه کوچکی از دزدها بود که توسط فردی برای یک سرقت بزرگ انتخاب می شوند. سرقت ناموفق است و پلیس سر می رسد. عده ای که از دست پلیس جان سالم به در برده اند در یک انبار دور هم جمع می شوند تا بفهمند چرا سرقتشان شکست خورده و در نهایت به این نتیجه می رسند که یک نفر جریان سرقت را به پلیس لو داده. تارانتینو با همین اولین فیلمش نشان داد که فیلم سازی با سبک و زبان خاص است، کارگردانی بهره مند از فرهنگ آمریکایی که سعی می کند خارج از نظام هالیوود فیلم بسازد. بسیاری تارانتینو را جزء یکی از پرچم داران موج نوی سینمای آمریکا می دانند.فیلم سگ های انباری در بخش فرعی جشنواره کن سال 1992 به نمایش در امد. نمایش این فیلم موجب شد پاره ای از منتقدین ، او را پدیده تازه سینما لقب دهند. تارانتینو ساخت فیلم سگ های انباری را مدیون مونت هلمن(Mont Helman ) است که به او با وجود بی تجربگی اعتماد کرد و هزینه فیلم را تامین کرد و به او یاد داد که چگونه از حداقل سرمایه حداکثر استفاده را بکند.

پس از موفقیت سگ های انباری تارانتینو ، به سراغ فیلم بعدی اش رفت که فیلم نامه اش را هم خودش نوشته بود. این فیلم که تا امروز بهترین فیلم او و در واقع یکی از بهترین فیلم های دهه نود است قصه های عامه پسند ( 1994) نام دارد. تارانتینو یک سال بر روی فیلم نامه کار کرد و از هنرپیشه های نسبتا مطرح در ان زمان استفاده کرد ، هنرپیشه هایی مثل بروس ویلیس ، جان تراولتا و ساموئل لی جکسون ( تارلانتینو خودش هم در این فیلم و همچنین در فیلم قبلی اش نقش کوتاهی بازی کرد). قصه های عامه پسند چند داستان را که به نوعی با یکدیگر در ارتباط بودند با هم روایت می کرد. نوع شخصیت پردازی ، نوع روایت ، دیالوگ های به کار رفته و حتی خشونت افراطی موجود در فیلم بسیار تازه و نو بود و این تازگی برای تماشاگر بسیار جذاب جلوه می کرد. این فیلم در جشنواره کن 1994 به نمایش در آمد و در کمال تعجب رقبای مطرحی چون فیلم زندگی ساخته ژانگ ییمو و فیلم قرمز ( The Red ) ساخته کریشتف کیشلوفسکی ( Krzysztof Kieslowske ) را پشت سر گذاشت و نخل طلای بهترین فیلم را نصیب خود کرد.

تارانتینو در فیلم چهار اتاق ( 1995) یکی از اپیزودهای فیلم را به نام مردی از هالیوود ساخت. در سال 1997 ، تارانتینو سومین فیلم بلند خود را به نام جکی براون ساخت. جکی براون درباره آدم ها و موقعیت هایی است که تارانتینو خوب می شناسد و خوب هم روایت می کند. قهرمان داستان ، جکی براون ، زنی سیاه پوست است که پس از انجام چند ماموریت برای یک خلاف کار دچار وضعیت خطرناک و پیش بینی نشده ای می شود. تارانتینو در جکی براون قصه ای جذاب از کلاه گذاشتن ها و خیانت کردن ها را با دقت و ظرافت تعریف می کند.

پروژه بعدی تارانتینو ساخت فیلم دو قسمتی بیل را بکش بود که در دو سال متوالی 2003 و 2004 به نمایش در آمد. تارانتینو در بیل را بکش ، اصول متفاوت روایت و داستان پردازی منحصر به فردش را به نهایت می رساند و یک ماجرای عجیب را در دو قسمت با بر هم زدن عجیب و غریب توالی حوادث روایت می کند. بیل را بکش ماجرایی است درباره همزیستی هم زمان عشق و نفرت که به سادیسم بدل می شود. قهرمان فیلم زنی است ( با بازی اوما تورمن (Oma Turman ) که در فیلم قصه های عامه پسند هم بسیار خوب در یک نقش فرعی ظاهر شده بود) که توسط اعضای گروهی خلاف کار که جزءشان بوده به شیوه ای وحشیانه ظاهرا به قتل می رسد ، اما با وجود انکه گلوله ای در مغزش شلیک شده ، بعد از چهار سال از کما بیرون می آید و حالا می خواهد انتقام بگیرد. تارانتینو در این فیلم علاوه بر ساختارشکنی هایی که پیشتر گفته شد تا به این جا پیش رفت که حتی در بین فیلم از انیمیشن ( برای بازگویی داستان زندگی یکی از اعضای گروه ) استفاده کرد و حتی در صحنه ای به یک باره فیلم را از رنگی به سیاه و سفید بدل کرد. نوع فیلم برداری فیلم به ویژه در صحنه های مبارزه با شمشیر خیره کننده و از نظر بصری بسیار جذاب است. علاقه تارانتینو به فرهنگ شرقی و فیلم های شمشیر زنی به خوبی با انتخاب شمشیر برای مبارزه ، استفاده از موسیقی های زیبای شرقی و کارکرد زیبای رنگ در تصویر مشهود است.

تارانتینو فیلم سازی است که در هر فیلمش حضور یک نابغه را به رخ می کشد ، فیلم سازی که به معنای واقعی عاشق سینماست و سینما را به خوبی می شناسد.


گزیده فیلم شناسی کوئنتین تارانتینو ( در مقام کارگردان(

سگ های انباری ( 1992- Reservoir Dogs ) قصه های عامه پسند ( 1994- Pulp Fiction ) چهار اتاق ( 1995- Four Rooms ) جکی براون ( 1997- Jackie Brown ) بیل را بکش:قسمت اول ( 2003- Kill Bill: Vol. 1 ) بیل را بکش:قسمت دوم ( 2004- Kill Bill: Vol. 2 )


گزیده جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار بهترین فیلم نامه اورجینال و همچنین نامزد دریافت اسکار بهترین کارگردانی، هر دو برای فیلم قصه های عامه پسند در سال 1995.

برنده جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین فیلم نامه و نامزد دریافت این جایزه به عنوان بهترین فیلم ، هر دو برای قصه های عامه پسند در سال 1995.

برنده نخل طلای جشنواره کن در سال 1994 برای فیلم قصه های عامه پسند.

برنده جایزه بافتا در رشته فیلم نامه و نامزدی بهترین فیلم هر دو برای قصه های عامه پسند در سال 1995.

نامزد دریافت خرس طلایی جشنواره برلین در سال 1998 برای فیلم جکی براون.

و ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تیم برتون ( Tim Burton )

 

تیم برتون کارگردان و تهیه کننده مطرح آمریکایی در 25 آگوست سال 1958 در ایالت کالیفرنیای آمریکا به دنیا آمد. برتون در منطقه بربانک متولد و بزرگ شد ، یعنی منطقه ای که قطب صنعت فیلم و تلوزیون در هالیوود بود. برتون که در دوران کودکی زندگی چندان خوبی نداشت و پدر و مادرش به دلیل مشغله زیاد ، توجه چندانی به او نمی کردند ، بزرگترین تفریحش دراز کشیدن مقابل تلوزیون و تماشای فیلم بوده. همین مسئله علاقه به فیلم و سینما را در او ایجاد کرد.

برتون بلافاصله بعد از اینکه دبیرستان را به پایان رساند ، به انستیتوی هنر کالیفرنیا رفت و در آنجا در رشته انیمیشن دوره کارآموزی گذراند. بعد از گذراندن این دوره کار آموزی موفق شد در کمپانی والت دیسنی به عنوان دستیار انیماتور کاری برای خود دست و پا کند. برتون ابتدا در دیسنی چند انیمیشن کوتاه ساخت از جمله انیمیشنی به نام وینسنت ( 1982) که در چند جشنواره انیمیشن خوش درخشید. برتون همچنین برای دیسنی انیمیشنی 30 دقیقه ای به نام فرانکنوینی (1984) ساخت. این انیمیشن پر احساس ماجرای پسری بود که سگ مرده اش را زنده می کند. این انیمیشن مورد پسند دیسنی قرار نگرفت و هرگز هم به نمایش در نیامد. برتون از تخیل اعجاب انگیزی برخوردار بود که با اندیشه های خاص و ویژه ای که داشت گره خورده بود. در واقع این دیدگاه ها با سیاست های دیسنی هماهنگی نداشت.

سرانجام برتون توانست در سال 1985 نخستین فیلم بلند خود را کارگردانی کند. این فیلم که ماجرای بزرگ پی وی نام داشت داستان کودکی را در قالب یک مرد بیان می کرد. قهرمان قصه پی وی هرمن نام داشت که در جستجوی دوچرخه گمشده اش به همه جا می رود. این فیلم به طور کامل امضای برتون را بر خود داشت. فیلمی شبه کارتونی درباره دوران کودکی با نگاهی سور رئال. برتون از جمله فیلم سازانی بود که به دلیل نبوغ خاصش به سرعت پیشرفت کرد و به زودی خود را در جرگه فیلم سازان مهم و قابل تامل هالیوود قرار داد.

رتون دومین فیلم بلند خود را با نام بیتل جویس در سال 1988 ساخت. فیلم بیتل جویس بسیار درخشان تر از ماجرای بزرگ پی وی بود. کمدی جذابی با جلوه های ویژه ماهرانه درباره زن و شوهر مرده ای که قصد دارند مستاجرین بدذات خانه شان را بیرون بیندازند و برای این کار از روحی وحشت ناک به نام بیتل جویس کمک می گیرند.

اما برتون آغازگز ساخت سری فیلم های بتمن بود. برتون در سال 1989 به سراغ یک کمیک بوک معروف درباره قهرمانی نقاب به چهره به نام بتمن رفت. این فیلم با هزینه 50 میلیون دلار ساخته شد و بسیار مورد استقبال منتقدان و تماشاگران قرار گرفت. این استقبال کمپانی وارنر ( Warner Bros Picture ) را بر آن داشت تا سفارش ساخت قسمت دوم را به برتون بدهند. همچنین این موفقیت جریانی از به فیلم برگرداندن کمیک بوک ها را به راه انداخت.

فیلم بعدی برتون ، ادوارد دست قیچی (1990) ، فیلمی تلخ ، برخوردار از همه ویژگی های فیلم های برتون است. ادوارد دست قیچی ماجرایی افسانه ای درباره پسری به نام ادوارد است که به جای دو دست ، دو قیچی دارد. پسری که در شب کریسمس آرزویی جز اینکه به یک انسان معمولی بدل شود ندارد. جانی دپ ( Johnny Depp ) ، که بعد از این فیلم در چند پروژه دیگر نیز با برتون همکاری کرد ، در این فیلم در نقش ادوارد بازی بسیار خوبی از خود ارائه داد.

در سال 1992 ، برتون دنباله ای را که برای بتمن به کمپانی وارنر قول داده بود ساخت. این دنباله بتمن باز می گردد نام داشت و خوش ساخت تر از فیلم قبلی بود.
برتون در سال 1994 فیلم ادوود را ساخت. این فیلم درباره زندگی و فیلم های بدترین کارگردان تاریخ سینما به نام ادوارد. دی.وود.جونیور ( Edward D. Wood.Jr ) بود. برتون ، خودش این فیلم را یکی از بهترین و کامل ترین فیلم هایش می داند. این فیلم نامزد دریافت نخل طلای جشنواره کن بود.

برتون در سال 1996 به سراغ یک پروژه بزرگ درباره حمله موجودات مریخی به کره زمین رفت. فیلم ، مریخ حمله می کند ، نام داشت. این فیلم چندان مورد توجه قرار نگرفت اما تصویری که برتون از موجودات فضایی ارائه داد در نوع خود جذاب بود. فیلم بعدی برتون ماجرایی هراس آور درباره یک قاتل زنجیره ای خونخوار در انگلستان قرن نوزدهم بود. فضاسازی فیلم همان فضاسازی فیلم های برتون بود اما ماجرایی که برتون بر روی آن دست گذاشت با فیلم های قبلی اش متفاوت بود. در هر حال اسلیپی هالو فیلم موفقی از آب در آمد. در این فیلم جانی دپ در نقش یک کاراگاه ظاهر شد.

برتون فیلم سیاره میمون ها را در سال 2001 ساخت. سیاره میمون ها با گریم های فوق العاده ای که هنرپیشه های معروف را به شکل موجوداتی میمون نما در سیاره ای دیگر در آورده بود مورد توجه تماشاگران قرار گرفت.

ماهی بزرگ با فضایی فانتزی ، شاد و سرشار از امید فیلم بعدی برتون بود : با توصل به رویاها جهان زیباتر است. ماهی بزرگ از بازی های جذاب بازیگرانش برخوردار بود ، بازیگرانی که به خوبی توسط برتون هدایت شده بودند.

چارلی و کارخانه شکلات سازی ( 2005) ، فیلمی کاملا فانتزی است ، بر گرفته از همه تخیلات و دنیای ذهنی برتون. ویلی ونکا ( با بازی جانی دپ ) ، کودک- مردی است که حسرت خوردن شکلات و شیرینی موجب شده او بزرگترین کارخانه شکلات سازی را بسازد و خوشمزه ترین شکلات ها را تولید کند ، در حالی که همیشه سایه پدری که دندان پزشک بوده و خوردن شکلات را برای او ممنوع می کرده را در زندگی اش احساس می کند. ویلی ونکا در پی آن است که با سپردن کارخانه اش به کودکی که لیاقتش را داشته باشد این کارخانه را که چیزی جز کارخانه شادی سازی نیست همیشه پا بر جا نگاه دارد.

در پروژه بعدی برتون بار دیگر به حرفه اصلی اش انیمیشن سازی روی آورد و انیمیشنی درخشان ، زیبا و جذاب را بر گرفته از موضوعی که همیشه به آن علاقه نشان داده یعنی تقابل و در هم پیچیدگی دنیای زندگان و مردگان را به شیوه استاپ موشن عرضه کرد. این انیمیشن ، عروس مرده ، نام دارد.

برتون با وجود آنکه در اواخر دهه چهارم زندگی اش به سر می برد اما هنوز کودکی اش را حفظ کرده و رویا پردازی را در متن آثارش قرار می دهد. به نظر نمی رسد برتون به فکر تغییر مسیری باشد که تا به اینجا طی کرده.


گزیده فیلم شناسی تیم برتون ( در مقام کارگردان )

وینسنت ( 1982- Vincent ) فرانکنوینی ( 1984- Frankenweenie ) ماجرای بزرگ پی وی ( 1985- Pee-wee's Big Adventure ) بیتل جویس ( 1988- Beetle Juice ) بتمن (1989- Batman ) ادوارد دست قیچی ( 1990- Edward Scissorhands ) بتمن باز می گردد ( 1992- Batman Returns ) ادوود ( 1994- Ed Wood ) مریخ حمله می کند ( 1996- Mars Attacks! ) اسلیپی هالو ( 1999- Sleepy Hollow ) سیاره میمون ها ( 2001- Planet of the Apes ) ماهی بزرگ ( 2003- Big Fish ) چارلی و کارخانه شکلات سازی ( 2005- Charlie and the Chocolate Factory ) عروس مرده ( 2005- Corpse Bride )


گزیده جوایز و افتخارات

نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین انیمیشن در سال 2006 برای انیمیشن عروس مرده. نامزد دریافت نخل طلای جشنواره کن برای فیلم ادوود در سال 1995. نامزد دریافت جایزه ویژه کارگردانی ، موسوم به جایزه دیوید لین از جشنواره بافتا برای کارگردانی فیلم ماهی بزرگ در سال 2004

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جان فورد ( John Ford )

 

جان فورد در گرده همایی انجمن کارگردان های آمریکا با یک جمله کوتاه خود را به سادگی معرفی کرد :
«
نام من جان فورد است ، من وسترن می سازم »
اما کارنامه هنری فورد نشان می دهد او بسیار بیش از یک وسترن ساز معمولی بوده ، فیلم سازی که جایگاهی خاص را در تاریخ سینما به خود اختصاص داده.

جان فورد ( John Ford ) ( با نام اصلی شان آلوسیوس افینی ) در اول فوریه سال 1894در آمریکا به دنیا امد. او سیزدهمین فرزند یک خانواده ایرلندی مهاجر بود . فورد کار خود را از سینمای صامت آغاز کرد. او در سال 1914 در سن بیست سالگی به دنبال برادر بزرگترش به کالیفرنیا ( هالیوود ) رفت. برادرش توانسته بود به عنوان بازیگر و کارگردان ، قراردادی با یونیورسال (Universal) ببندد. برادرش به عنوان دستیار تهیه کاری برای او دست و پا کرد. فورد از 1917 تا 1921 با نام جک فورد به استخدام یونیورسال در امد تا فیلم های کم هزینه وسترن و درام های حادثه ای بسازد. اولین فیلم فورد در مقام کارگردانی ، وسترنی به نام گردباد بود که در سال 1917 ساخت و خود در آن نقش اصلی را ایفا می کرد. فورد در این مدت بیست و پنج فیلم با بازی ستاره قدیمی سینمای صامت ، هری کری ( Harry Carey ) ، ساخت. در 1922 به کمپانی فاکس پیوست و در آنجا با ساخت فیلم اسب آهنین ( The Iron Horse ) در سال 1924 به عنوان کارگردانی صاحب سبک معرفی شد. اسب آهنین فیلمی حماسی درباره بنای نخستین خط سراسری آهن در آمریکا بود که با استقبال عظیمی رو به رو شد. به دنبال شکست وسترن بعدی اش ، سه مرد خبیث ( Three Bad Men ) در سال 1926 سیزده سال این ژانر را کنار گذاشت. با ورود صدا به سینما فورد نیز به ساخت فیلم های ناطق روی آورد. مهم ترین فیلمی که فورد در آغاز دوره ناطق ساخت مردان بی زن ( Men Without Women ) نام داشت. فورد این فیلم را در 1930 ساخت. این فیلم درامی مربوط به یک زیر دریایی است که در آن یک نفر باید کشته شود تا بقیه بتوانند زنده بمانند. فورد برای این فیلم از یک زیردریایی استفاده کرد و علاوه بر نوآوری های دیگر ، دوربینش را در یک محفظه شیشه ای به زیر آب برد تا از انجا مستقیما فیلم برداری کند. این فیلم همچنین سرآغاز همکاری فورد با دادلی نیکولز ( Dudley Nichols ) ، فیلم نامه نویس و جوزف اگوست ( Joseph August ) ، فیلم بردار بود که همکاری مشترکشان ادامه یافت و در چند فیلم موفق ثمر داد. فورد در اویل دهه 1930 چندین فیلم کمدی و حادثه ای ساخت که از آن جمله می توان به فیلم های ارو اسمیت ( Arrowsmith ) در سال 1931 ، پست هوایی ( Air Mail ) در سال 1932 و محافظ گمشده ( The Lost Patrol ) در سال 1934 اشاره کرد.

فورد هنگامی از جانب منتقدان مورد تحسین قرار گرفت و به عنوان یکی از چهره های شاخص سینما شناخته شد که فیلم خبرچین ( The Informer ) را در سال 1935 ساخت. این فیلم اقتباسی از یک رمان بود که فورد آن را با هزینه ای کم و در مدت زمانی کوتاه ساخت. فیلم نامه فیلم را دادلی نیکولز نوشت و فیلم برداری آن را نیز جان اگوست بر عهده داشت. خبر چین فیلمی پر تمثیل درباره مردی نادان است که در جریان انقلاب ایرلند یاران خود در ارتش را به خاطر پول لو می دهد و سپس دچار عذاب وجدان می شود ، اما سرانجام توسط ارتش انقلابی ایرلند محاکمه و اعدام می شود. این فیلم در آن سال افتخارات بسیاری به دست آورد. از جمله این که جایزه هیئت منتقدان نیویورک را به عنوان بهترین فیلم سال ، اسکار بهترین کارگردانی ، اسکار بهترین بازیگر مرد ، اسکار بهترین فیلم نامه و اسکار بهترین موسیقی فیلم را به دست آورد.

پس از موفقیت خبرچین ، فورد به فیلم هایی روی آورد که محتوای اجتماعی و تاریخی بیشتری داشته باشند ، فیلم هایی مانند زندانی شارک آیلند ( The Prisoner Of Sharka Island ) در سال 1936 که به داستان واقعی دکتری می پرداخت که متهم به قتل لینکلن می شود ، ماری اسکاتلند ( Mary Of Scotland ) در سال 1936 که تراژدی سیاسی هوشمندانه ای بود ، همچنین فیلمی اقتباسی به نام خیش و ستارگان ( The Plough And The Stars ) که داستان گروه کوچکی از ارتشی های انقلابی ایرلند بود که پایگاه انگلیسی ها را برای بیست و چهار ساعت محاصره می کنند ( این فیلم هم در سال 1936 ساخته شد ). نامعمول ترین و در عین حال پرفروش ترین فیلم فورد در این دوره فیلم گردباد ( The Hurricane ) بود که در سال 1937 ساخت. این فیلم به زندانی شدن بی رحمانه جزیره نشینان دریای جنوب به دست فرمانداری اروپایی و ظالم می پرداخت و با یک صحنه طوفان گرمسیری به پایان می رسید.

در 1939 جان فورد دو فیلم از بهترین آثار خود را عرضه کرد:دلیجان( Stagecoach ) و آقای لینکلن جوان ( Young Mr. Lincoln )

 

جان فورد با دلیجان بعد از سیزده سال دوباره به سینمای وسترن بازگشت و با این فیلم به نوعی این ژانر را احیا کرد. فورد در دلیجان ، داستان سفر خطرناک یک گروه ناهمگون از سطوح مختلف اجتماعی را در بیابانی برهوت و ترسناک روایت می کرد ، که چگونه تنهایی فرد در یک محیط پرت افتاده می تواند پیچیدگی شخصیت های انسانی را در مواجهه با فشارهای سخت نشان دهد. فیلم نامه این فیلم را نیز دادلی نیکولز برای فورد نوشته بود. این فیلم مورد توجه مردم و منتقدان قرار گرفت و جوایزی از انجمن منتقدان فیلم نیویورک و اسکار دریافت کرد. همچنین این فیلم جان وین ( John wayne را به یک ستاره بدل کرد.
آقای لینکلن جوان ، برداشت باشکوه و غم انگیزی از نمایش نامه ماکسول اندرسون به همین نام بود و لینکلن را در جریان رشد خود از وکیلی جوان در شهری کوچک به اسطوره ای ملی نشان می داد.

در دهه 1940 فورد فیلم خوشه های خشم ( The Grapes Of Wrath ) را با اقتباس از کتاب مشهور جان اشتین بک ( John Steinbeck ) ساخت.

خوشه های خشم که شاید مهم ترین فیلم هالیوود درباره رکود اقتصادی آمریکا باشد به ماجرای خانواده ای کشاورز و بی زمین می پردازد که در دوره رکود اقتصادی به کالیفرنیا مهاجرت می کنند. فیلم نگاهی احساساتی به رنج های این خانواده دارد و از جهت ظاهر مستند گونه اش که با حرکات کنترل شده دوربین گرگ تولند ( Gregg Toland )، فیلم بردار ماهر فیلم ، همراه شده قابل توجه است. این فیلم نیز مورد توجه منتقدان قرار گرفت.

آخرین فیلمی که فورد پیش از جنگ جهانی دوم و پیوستنش به نیروی دریایی آمریکا ساخت چه سرسبز بود دره من ( How Green Was My Valley ) نام داشت.

این فیلم بر اساس رمانی به همین نام اثر ریچارد لیولین ( Richard Liewellyn ) اقتباس شد. این فیلم با روایتی رمانتیک و نوستالژیک ماجرای زوال خانواده ای معدنچی را در آغاز قرن بیستم و در دهکده ای کوچک روایت می کرد. این فیلم در سال نمایشهمشهری کین (Citizen Kane ) به نمایش در آمد و با وجود این رقیب قدرتمند پنج جایزه اسکار را ربود.

جان فورد در جریان جنگ به نیروی دریایی پیوست و برای دفتر خدمات استراتژیک ( OSS ) ، در سال 1942 فیلمی مستند به نام نبرد میدوی( Battle Of Midway ) ساخت. این فیلم اسکار بهترین مستند را نصیب فورد کرد. پس از موفقیت این فیلم ، در OSS ( این اداره بعدها به CIA تبدیل شد ) به ریاست بخش فیلم برداری رسید. در این سمت ، ساخت فیلم هایی جانبدارانه و تبلیغی از جنگ آمریکا را تحت نظارت داشت و خود نیز یک سری فیلم های کوتاه مستند ساخت. فورد در این دوره شخصا فیلم مستند هفتم دسامبر ( December 7th ) را با فیلم برداری گرگ تولندساخت. نسخه اصلی هشتاد و پنج دقیقه بود ، اما یک نسخه سی و پنج دقیقه ای از آن به نمایش در آمد و در سال 1943 فورد را برنده جایزه اسکار کرد.

نخستین فیلمی که فورد پس از جنگ ساخت ، آنها بی ارزش بودند ( They Were Expendable ) نام داشت. این فیلم با فیلم برداری ماهرانه جوزف آگوست ، داستان سربازانی را روایت می کرد که برای خارج کردن آمریکایی ها از فیلیپین با قایق پیشقدم می شدند.

پس از فیلم آنها بی ارزش بودند ، فورد یکی از شخصی ترین فیلم هایش را با نام کلمانتین عزیزم( My Darling Clementine ) ساخت. این فیلم وسترنی زیبا و حماسی و از نظر بصری جزء شاعرانه ترین آثار فورد است.

فورد در سال 1946، با همکاری مریان.اس.کوپر کمپانی ارگوسی پیکچرز کرپوریشن ( Argossy Picture Corporation ) را تاسیس کرد.

نخستین فیلم این کمپانی اقتباسی از رمان قدرت و افتخار ( The Power And The Glory ) نوشته گراهام گرین ( Graham Greene ) بود که به نام فراری ( The Fugitive ) پخش شد. این فیلم نیز مانند کلمانتین عزیزم مورد استقبال قرار نگرفت. فورد برای جبران این خسارت دست به ساخت سه وسترن درخشان و اسطوره ای زد.فیلم نامه هر سه این فیلم ها را فرنک.اس.نوجنت ( Frank S.Nugent ) نوشت. این سه فیلم عبارت اند از : دختری با روبان زرد ( 1949- She Wore A Yellow Ribbon ) ، ریوگرانده ( 1950- Rio Grande ) و کاروان سالار ( 1950- Wagon Master ). این سه گانه به همراه دو فیلم دیگر کمپانی ارگوسی یعنی مرد آرام ( 1952- The Quiet Man ) و خورشید به روشنی می درخشد ( 1953- The Sun Shines Bright ) ، امروزه از بهترین دستاوردهای فورد ارزیابی می شوند.

فورد با تعطیل شدن کمپانی آرگوسی دوباره به استودیوها بازگشت و فیلم های بزرگی ساخت . اما فورد مهم ترین فیلم زندگی اش را که بسیاری آن را شاهکار فورد می دانند در سال 1956 ساخت. این فیلم جویندگان نام داشت. جویندگان بازگشتی بسیار موفقیت آمیز پس از شش سال به ژانر وسترن بود. در این فیلم جان وین ، در یکی از بهترین نقش آفرینی هایش ، در نقش سربازی جنوبی ظاهر شد که طی هفت سال در پی برادرزاده اش که کومانچی ها آو را دزدیده اند ، تمام غرب را زیر پا می گذارد. فورد در این فیلم ، سبک فیلم برداری مطمئن و سنجیده خویش ، تسلط بر چشم انداز در شکل مناظر فوق العاده مانیومنت ( از جمله مناطق بکر آمریکا که بسیاری از وسترن های مهم تاریخ سینما در آنجا فیلم برداری شده اند ) و مهارت فراوانش در جلوه انسانی بخشیدن به حماسه را به کمال رساند

در دهه شصت کم کم پیری به سراغ فورد آمد و او قادر نبود با سرعت زیاد کار فیلم سازی در هالیوود به خوبی کنار بیاید. با این حال فورد در دهه شصت سه وسترن نسبتا خوب و مهم ساخت :دو سوار ( 1961- Two Rode Together ) که داستانی درباره اسرای سرخپوست بود و نگاهی بدبینانه داشت ، مردی که به لیبرتی والانس شلیک کرد ( 1962- The Man Who Shot Liberty Valence ) که آخرین فیلم سیاه و سفید فورد بود و روایتی غیر متعارف از آمیزه واقعیت و اسطوره در وسترن داشت که به سبکی عمدا کهنه و از مدافتاده فیلم برداری شده بود و پاییز قبیله شاین ( 1964- Cheyenne Autumn ) ، فورد در این فیلم سعی داشت به نوعی بی حرمتی هایی را که در فیلم های وسترن قبلی اش به سرخ پوست ها کرده بود و عمدتا آن ها را وحشی و خونخوار معرفی کرده بود ، جبران کند و این بار چهره ای انسانی و خوب به آنها بدهد. کوشش او متظاهرانه ولی قابل احترام بود.

فورد در 31 آگوست سال 1973 درگذشت. با آنکه فورد ، گاه نژاد پرست و گاه احساساتی و همواره محافظه کار بود ، با این حال او یکی از کارگردان های بزرگ آمریکایی است. او توانست خود را به خوبی با سیستم استودیویی تطبیق دهد ولی با این حال هرگز از ساختن فیلم هایی با تکنیک های برتر و ارائه دیدگاه های شخصی اش کوتاهی نکرد ، چنانچه بسیاری او را از بهترین فیلم سازان دوره کلاسیک می دانند و او کسی است که بر بسیاری از فیلم سازان مطرح هم عصر و پس از خود تاثیر گذاشته است ، فیلم سازان بزرگی چون : ارسن ولز( Orson Wells )، فرانک کاپرا ( Frank Capra ) ، هاوارد هاکز ( Howard Hawks ) ، آکیرا کوروساوا ، اینگمار برگمن ، پیتر ویر و ... .

 

 

 

 

 

 

 

 

جوئل شوماخر ( Joel Schumacher )

جوئل شوماخر ، کارگردان ، فیلم نامه نویس و طراح لباس آمریکایی ، در 29 آگوست 1939 در خانواده ای فقیر ، با اصالت آلمانی ، در نیویورک به دنیا آمد. در جوانی و نوجوانی بزرگترین تفریحش ، تماشای فیلم در سینمای محلشان بود. پس از پایان تحصیلات دبیرستانی وارد یک مدرسه طراحی شد و در آنجا به یادگیری طراحی ویترین و طراحی دکور اتاق پرداخت. شغلی به عنوان طراح ویترین در یکی از فروشگاه های زنجیره ای برای خود دست و پا کرد. بعد از فراغت از مدرسه طراحی ، خیلی زود وارد دنیای تجارت و صنعت مد شد. او فعالیت خود را با یکی از مشهورترین طراحان لباس به نام رولون آغازکرد. سپس به سرعت پیشرفت کرد و یک بوتیک اختصاصی لباس در نیویورک باز کرد. او هم زمان به کارگردانی فیلم های تبلیغاتی تلوزیونی روی آورد. آنچه از تحصیل در مدرسه طراحی اندوخته بود و علاقه فراوانش به سینما ، سرانجام موجب شد تا به عنوان طراح لباس جذب هالیوود شود. از جمله فیلم هایی که طراحی لباس آنها را به عهده داشت می توان به دو فیلم خواب آلود ( 1973 - Sleeper ) و صحنه های داخلی ( 1978- Interiors ) ، هر دو ساخته وودی آلن ( Woody Allen ) اشاره کرد.

از نیمه دوم دهه هفتاد ، شوماخر به صورتی جدی تر درگیر سینما شد. فیلم کارواش ( 1976- Car Wash ) ، با ساختاری کمدی بر اساس فیلم نامه ای از او ساخته شد و با وجود نقائصی که از از آن برخوردار بود ، فیلم پرفروشی از کار در آمد. در همین دوران ، شوماخر ، کارگردانی چند پروژه تلوزیونی را را نیز به انجام رساند و فیلم تلوزیونی او با نام شب آماتور در دیکسی بار و گریل ( 1979 - Amateur Night at the Dixie Bar and Grill ) ، بر اساس داستانی از خودش ، جایزه ای را نیز برای او به همراه داشت.

شوماخر نخستین فیلم بلند خود را در سال 1981 و با نام ، زن شگفت انگیز کوچک شونده ساخت. این فیلم ، کمدی لذت بخشی از آب در آمد و نسبتا موفق بود. فیلم بعدی او با نام شرکت تاکسی رانی دی سی ( 1983) فاقد یک طرح داستانی محکم و مشخص بود و در نتیجه با وجود شوخی های بسیاری که در آن گنجانده شده بود ، فیلم موفقی نشد. سومین فیلم بلند شوماخر که او را در مسیر جریان اصلی فیلم سازی در هالیوود قرار داد ، آتش سنت المو ( 1985 ) نام داشت. شوماخر فیلم نامه این فیلم را بر اساس داستانی از خودش نوشت و آن را جلوی دوربین برد. آتش سنت المو فیلمی است ، مخصوص جوان ها ، با نقش های جذاب و دوست داشتنی که در فیلم نامه در نظر گرفته شده و به همراه بازی های خوب جوانانی که در این فیلم حضور داشتند.

فیلم بعدی شوماخر ، پسرهای گمشده ( 1987) ، فیلم دراکولایی و جوان پسندانه ای بود که هوشمندانه و مطابق با سلیقه روز جوانان پرداخت شده بود و در جلب نظر مخاطبین کم سن و سال دهه هشتاد که علاقه ویژه ای به فیلم های ترسناک پیدا کرده بودند ، کاملا موفق بود.

در سال 1988 شوماخر نخستین تجربه تئاتری اش را به روی صحنه برد. نمایش نامه Speed - The - Plow نوشته دیوید ممت ( David Mamet ) ( از نمایش نامه نویسان و فیلم نامه نویسان مطرح هالیوودی ). بعد از این تجربه تئاتری ، شوماخر بلافاصله مشغول ساخت فیلم پسر عموها ( 1989 ) شد. پسر عموها بازسازی موفق یک فیلم فرانسوی به همین نام بود که در سال 1975 ساخته شده بود. این فیلم به تعبیری یک کمدی – درام جدی بود و یکی از بهترین فیلم های شوماخر. این فیلم در عین حال که عاشقانه ، خنده دار و سرگرم کننده به نظر می رسید ، از وجهی تلخ و گزنده نیز برخوردار بود.

فیلم بعدی شوماخر به نام مرگ جویان ( 1990 ) ، درامی مافوق طبیعی آمیخته با طنز و وحشت بود. در این فیلم گروهی از دانشجویان پزشکی به کشف بزرگی نائل می شوند و سعی می کنند مخفیانه آن را آزمایش کنند. این کشف ، روشی است که می توانند با آن برای مدتی بسیار کوتاه بمیرند و بعد دوباره خود را زنده کنند. این کشف گذشته آنها را بار دیگر به زندگیشان راه می دهد و درد سرهایی برایشان ایجاد می کند. این فیلم با برخورداری از یک فکر جذاب در کارنامه کاری شوماخر فیلم موفقی است.

ر فیلم جوان مرگ ( 1991 ) ، جولیا رابرتز ( Julia Roberts ) ، نقش یک پرستار جوان و 28 ساله را بازی می کند که در آستانه مرگ قرار می گیرد. جوان مرگ ، فیلمی عاطفی و احساسی است ، اما به چیزی بیش از این نائل نمی شود. فیلم بعدی شوماخر از مهم ترین فیلم های او و یکی از پر سر و صداترین فیلم های سال 1992 بود. این فیلم ، سقوط نام داشت و ماجرای مردی را ( با بازی بسیار خوب مایکل داگلاس ( Michael Douglas ) ) روایت می کند که سابقا در جنگ ویتنام شرکت داشته ، اکنون زندگی نابسامانی دارد و همین مسئله موجب می شود به یک باره تعادل روانی اش را از دست بدهد ، اسلحه بردارد و دست به خشونت و گروگان گیری و جنایت بزند. سقوط آشکارا اعتراضی بود به زندگی آمریکایی و خشونت نهفته در آن ، که ممکن است به یک باره سر بر آورد.

شوماخر در سال 1994 ، درام خوش ساخت موکل را بر اساس رمانی پر فروش از جان گریشام ( John Grisham ) ساخت. موکل درباره پسربچه ای است که شاهد یکی از جنایت های باند مافیای شهر بوده و حال شهادت او می تواند این باند را لو داده و به دست قانون بسپارد. شوماخر در این فیلم توانسته در به تصویر کشیدن تعلیق و هیجان ، نسبتا موفق عمل کند. فیلم بعدی شوماخر ، بتمن برای همیشه ، بر گرفته از کمیک بوک محبوب آمریکایی ها و قهرمان نقاب به چهره آن ، بتمن ، بود و از فروش بسیار خوبی برخوردار هم برخوردار شد.

فیلم بعدی شوماخر ، زمانی برای کشتن ( 1996 ) یک فیلم جنایی و معمایی نه چندان موفق بود. در سال 1997 ، شوماخر بار دیگر به سراغ بتمن رفت و این بار بتمن و رابین را ساخت. این فیلم پر خرج ، برخلاف بتمن برای همیشه در گیشه شکست خورد ، همچنین فیلم بعدی او با نام 8 میلیمتری ( 1999) نیز فیلم پر خرجی بود که با استقبال چندانی مواجه نشد. این دو شکست تجاری ، شوماخر را بر آن داشت تا به سراغ فیلم های ارزان تر برود. فیلم بعدی شوماخر به نام بی نقص ( 1999 ) فیلمی کمدی با بازی رابرت دنیرو ( Robert De nIRO ) ، فیلمی ساده و ارزان بود.

ایگرلند (2000 ) ، فیلمی کاملا معترضانه درباره ارتش آمریکا و بدرفتاری وحشیانه آنان با سربازان بود که ماجرای آن در خلال جنگ ویتنام می گذشت. یکی از سربازان که از این همه وحشی گری به ستوه آمده سعی می کند با اقدامات خود و به شیوه هایی هوشمندانه به هم گروهی هایش کمک کند.

فیلم بعدی شوماخر ، کمپانی بد ( 2002 ) نام داشت که تریلر کمدی وار و حادثه ای بود. در همین سال شوماخر ، باجه تلفن ( 2002 ) را ساخت ، فیلمی درباره گروگان گیری در یک باجه تلفن. کارمند یک شرکت تبلیغاتی در یک باجه تلفن گرفتار می شود و تلفن کننده او را تهدید می کند که در صورت گذاشتن گوشی تلفن ، او را خواهد کشت ... . پلیس از طریق خطوط تلفن رد او را می گیرد ، ولی وقتی به محل می رسند او گریخته است. باجه تلفن از شخصیت پردازی ضعیفی برخوردار بود ، و همین مسئله موجب شد فیلم در گیشه موفق نباشد.

در سال 2003 ، شوماخر به یک ماجرای واقعی روی آورد. ورونیکا گوئرین ، زن خبرنگاری اهل ایرلند بود. او با شجاعت و سماجت به دنبال باندهای خلاف کار محلی ، به ویژه مواد فروش ها می رفت و با مقاله های افشاگرانه ای که می نوشت ، مشکلات بسیاری برای آنها ایجاد کرده بود و در نهایت نیز در پشت چراغ قرمز ، توسط دو ضارب ، با شلیک چندین گلوله کشته شد. فیلم با استقبال نسبتا خوبی رو به رو شد ، در حالی که از بازی خوب کیت بلانشت ( Cate Blanchett ) ( در نقش ورونیکا گوئرین ) نیز سود می جست.

آخرین فیلم به نمایش در آمده از شوماخر تا امروز ، شبح اپرا ( 2004 ) نام دارد که شوماخر آن را بر اساس کتاب بسیار محبوب و پر فروش گاستون لروکس ( Gaston Leroux ) ساخت. شبح اپرا داستان زیبایی است درباره عشق ، هنر و مرگ.

شوماخر ، شاید جزء فیلم سازان بسیار مطرح و طراز اول جهان نباشد ، اما فیلم ساز ی است که به خوبی در حرفه خود فعالیت می کند و به ویژه نشان داده در جذب جوانان بسیار موفق است.


گزیده فیلم شناسی جوئل شوماخر ( در مقام کارگردان )

زن شگفت انگیز کوچک شونده ( 1981- The Incredible Shrinking Woman ) شرکت تاکسی رانی دی.سی ( 1983 - D.C. Cab ) آتش سنت المو ( 1985- St. Elmo's Fire ) پسرهای گمشده ( 1987 - The Lost Boys ) پسر عموها ( 1989 - Cousins ) مرگ جویان ( 1990 - Flatliners ) جوان مرگ ( 1991 - Dying Young ) سقوط ( 1993- Falling Down ) موکل ( 1994- The Client ) بتمن برای همیشه ( 1995 - Batman Forever ) زمانی برای کشتن ( 1996 - A Time to Kill ) بتمن و رابین ( 1997 - Batman & Robin ) هشت میلیمتری ( 8mm ) بی نقص ( 1999 - Flawless ) تایگر لند ( 2000 - Tigerland ) کمپانی بد ( 2002 - Bad Company ) باجه تلفن ( 2002 - Phone Booth ) ورونیکا گوئرین ( 2003 - Veronica Guerin ) شبح اپرا ( 2004 - The Phantom of the Opera )

زیده جوایز و افتخارات

 نامزد دریافت نخل طلای کن برای فیلم سقوط در سال 1993.

نامزد دریافت خرس طلای از جشنواره برلین برای فیلم 8 میلیمتر در سال 1999.

چارلی چاپلین (Charles spencer chaplin )

چارلز اسپنسر چاپلین در 16 آوریل سال 1889 در یک خانواده انگلیسی به دنیا آمد. کودکی او در صحنه های سرگرم کننده تفریحی می گذشت ، به همین خاطر از همان کودکی به هنرهای نمایشی روی آورد. او دوران کودکی و جوانیش را در فقر و تنگدستی گذراند و به همین خاطر در طول عمر همدردی عمیق خود را نسبت به تنگ دستان حفظ کرد.

چاپلین در سال 1913 در کمپانی کی استون به عنوان بازیگر سیار نمایش های وودویل استخدام شد و در نخستین فیلمش به نام در تلاش معاش نقش یک شیک پوش تیپیک را بازی کرد اما در دومین فیلمش به نام مخمصه غریب میبل در شکل یک ولگرد کوچولو ظاهر شد ، نقشی که بعد ها او را مشهور کرد و از یک فرد عامی به یک فرد مهم بدل کرد.

چارلی چاپلین نزدیک به سی و چهار فیلم کوتاه در کمپانی کی استون بازی کرد و در آن ها در نقش یک دلقک ریز نقش ، با کفش هایی که برایش بزرگ بودند بازی کرد ، اما استعداد چاپلین در ارائه نقش های ظریفتری بود ، بنابراین در 1915 قراردادی برای ساختن جهارده فیلم کوتاه دو حلقه ای با کمپانی اسانی بست. او کارگردانی این فیلم ها را خود به عهده گرفت وبا تجربه ای که داشت نقش خود را جلای بیشتری داد.

بهترین فیلم هایی که چاپلین در کمپانی اسانی ساخت : ولگرد ( 1915) ، شغل (1915) ، بانک ( 1915) و ... بود. به علت استقبال فراوان مردم قراردادی برای ساخت دوازده فیلم با کمپانی میوچوال بست. که از بهترین فیلم هایش در این کمپانی می توان به ، بازرس فروشگاه (1916 ) ، مامور آتش نشانی ( 1916 ) ، ساعت یک صبح (1916) ، مهاجر ( 1917 )، و... اشاره نمود . چاپلین این فیلم هایش را با وسواس و دقتی فراوان ساخت و دوازده شاهکار پانتومیم از آن به وجود آورد. این فیلم ها او را شهرت جهانی بخشیدند و استعداد فوق العاده او را در طنز به نمایش گذاشتند.

چاپلین تا ژوئن 1917 چنان اعتباری کسب کرد که قراردادی یک میلیون دلاری از طرف کمپانی فرست نشنال به او پیشنهاد شد ، تا هشت فیلم با طول دلخواه برای این کمپانی بسازد. به وسیله این قرارداد او توانست ، استودیویی برای خود بسازد و از سال 1918 تا 1952 تمام فیلم هایش را در آنجا ساخت. اغلب فیلم های اولیه ی چاپلین در کمپانی فرست نشنال با دقتی بی مانند و به صورت دو یا سه حلقه یی ساخته شده بودند ، از آن جمله می توان به زندگی سگی ( 1918) و دوش فنگ ( 1918) اشاره کرد. چاپلین در این فیلم ها انتقاد های اجتماعی را مطرح می کرد.

موفق ترین اقدام چاپلین در فرست نشنال ، کارگردانی نخستین فیلم بلند داستانی اش به نام پسر بچه(1921) بود . این فیلم ماجرای بیکاره ای است که کودکی را بر در خانه اش می گذارند و او نیز کودک را بزرگ می کند و به او دل می بندد و ... . چاپلین در این فیلم شفقت را با طنز ی ظریف در می آمیزد و نارسایی اجتماع را برای دفاع از کودکان نشان می دهد. این فیلم شهرت جهانی پیدا کرد و بازیگر خردسال آن نیز ، که پنج سال داشت به یک ستاره بدل شد. آخرین فیلم چاپلین در فرست نشنال یک فیلم داستانی به نام زائر ( 1923) بود .

چاپلین پس از اتمام قراردادش با کمپانی فرست نشنال ، به همراه گریفیث ، داگلاس فربنکس ( هنرپیشه مطرح مرد ) و مری پیکفورد ( هنرپیشه زن مطرح ) ، کمپانی یونایتد آرتیستز ( United Artists Corporation ) را تاسیس کرد. نخستین فیلمی که در این کمپانی ساخته شد ، فیلمی به نام زن پاریسی ( 1923) بود. این فیلم درام ماهرانه ای بود که کنایه های ظریفی را در خود داشت. در این فیلم چاپلین تنها در صحنه کوتاهی در نقش یک باربر ظاهر شد.

در فیلم جویندگان طلا( 1925) چاپلین دوباره در نقش یک ولگرد کوچولو ظاهر می شود. این فیلم را شاخص ترین اثر چاپلین می دانند به طوری که هنوز هم مانند سال 1925 مورد علاقه مردم است و چاپلین شخصا آن را بر دیگر فیلم هایش ترجیح می دهد. در این فیلم ، چاپلین موضوع هجوم برای کشف طلا در منطقه آلاسکا در سال 1898 را دستمایه قرار داد و در فضایی سرشار از حرص و آز که جویندگان را به سوی گرسنگی و توهم و حتی مرگ می کشاند ، یک کمدی درجه یک ساخت.

چاپلین هم زمان با ناطق شدن سینما ، فیلم سیرک( 1928) را ساخت. سیرک ، فیلمی صامت با ساختاری زیبا بود و در مراسم اسکار 1929 ، جایزه ای به عنوان تنوع و نبوغ در نوشتن ، بازیگری ، کارگردانی و تهیه کنندگی را گرفت. چاپلین در حین ساخت این فیلم درگیر مسائل خانوادگی شد که باعث درگیری با مقامات مذهبی گشت.

با ناطق شدن سینما ، چاپلین توانست خود را با این تحول جدید وفق دهد. اولین فیلم مطرح ناطق چاپلین ، فیلم روشنایی های شهر(1931) بود. روشنایی های شهر ، فیلمی احساساتی اما تاثیر گذار در باره ی بیکاره ای است که دل به دختر گل فروش نابینایی می بندد و برای معالجه چشم دختر تلاش می کند و دچار درد سر می شود ... . چاپلین خود این فیلم را یک « کمدی رمانس در پانتومیم » ، نامیده است.

فیلم مهم دیگر چاپلین ، عصر جدید(1936) است. در این فیلم نیز انتقاد تلخ و گزنده ای مستتر است که به غیر انسانی شدن کارگران و مشکلات بی شمار آنها در عصر صنعتی شدن جوامع ، می پردازد ، عصری که حرص و طمع عده ای ثروتمند آن را تحت کنترل دارد. در نقاطی از امریکا به این فیلم لقب تبلیغات سرخ دادند. این فیلم با ساختار محکم و پیام اجتماعی نیرومند خود هنوز هم یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینما است.

فیلم دیکتاتور بزرگ(1940) ، نخستین فیلم کاملا ناطق چاپلین بود که در اوضاع نابسامان جهانی در دهه چهل ، اثری ضد نازی بود. این فیلم در مورد دیکتاتوری اروپایی و در واقع تاریخچه زندگی آدنوید هینکل ، دیکتاتور کشور خیالی تامانیا است که دست به قتل عام یهودی ها می زند و اروپا را درگیر جنگ می کند. برخی این فیلم را نپسندیدند و برخی جنبه سیاسی آن را جدی و برخی آن را به قدر کافی جدی نگرفتند. با این حال این فیلم از نظر تجاری محبوبیت فراوانی پیدا کرد و چاپلین را همچنان به عنوان یک ستاره در اوج نگاه داشت.

در سال 1944 ، چاپلین را به علت سخنرانی های ضد امریکایی و به خاطر حمایت از شوروی به دادگاه کشاندند. بعد از این حادثه چاپلین فیلم موسیو وردو( 1946) را ، که یک کمدی جنایی تیره و آزار دهنده بود ، ساخت.

آخرین فیلم آمریکایی چاپلین لایم لایت(1952) ( روشنایی های صحنه ) ، نام داشت. این فیلم در مورد تالار های موسیقی بود که چاپلین کودکی خود را در آن ها گذرانده بود. ماجرای این فیلم داستان تلخ و شیرین یک مجری صحنه پا به سن گذاشته است. لایم لایت ، فیلمی طولانی ، کند ، و از نظر سینمایی کهنه بود اما این فیلم بهترین نمونه گرایش چاپلین به منزلت و شایستگی های طبیعت انسانی است ، که انسان در قرن بیستم از هیچ کوششی برای نابود کردنش فرو گذار نکرده است. در همین سال ، چاپلین و خانواده اش به لندن دعوت شدند تا در نمایش لایم لایت در دربار انگلستان حضور یابند. در همان شروع سفر چاپلین فهمید که ویزای او برای برگشت به امریکا لغو شده است و به این ترتیب ، با این کار یکی از گرانترین و محبوب ترین ستارگان سینمای آمریکا از کشور طرد شد. بعد از آن ف چاپلین در انگلستان اقامت کرد و بعد به سوییس رفت .

پنج سال بعد پس از این واقعه طرد چاپلین از آمریکا ، او با فیلم سلطانی در نیویورک(1957) پاسخ دادگستری آمریکا را داد. داستان این فیلم در مورد یک رهبر کشور اروپایی است که هنگام دیدار از ایالات متحد توسط کمیته مقابله با فعالیت های ضد امریکایی به اتهامی احمقانه بازداشت می شود و شخصیتش زیر سوال می رود ، همان طور که چاپلین شده بود. اما این فیلم به دلیل شایعات از نمایش در سالن ها ی بزرگ محروم شد و پس از چند هفته از کل سینماها جمع شد. این فیلم سرانجام در 1976 ، به نمایش در آمد و چندان مورد توجه منتقدان قرار نگرفت.

آخرین فیلم چاپلین ، کنتسی از هنگ کنگ ( 1967) نام داشت. این فیلم به ویزه در فیلم نامه ضعف داشت و در کارگردانی هم موفق نبود.

چاپلین در 25 دسامبر سال 1977 درگذشت.
چاپلین هنرمندی بود که آشناترین و مشهور ترین تصویر خیالی از نوع بشر را ارائه داد. تصویر ولگرد کوچولو ، نمادی است برای کمدی و حتی خود سینما. چاپلین فرهیختگی و ظرافت به کمدی بخشید و نشان داد که هنر می تواند ، در سرگرمی و تفریحی کاملا مردمی متجلی شود و قابل احترام باشد.

گزیده فیلم شناسی چارلی چاپلین

ولگرد ( 1915- The Tramp ) شغل (1915- Work ) بانک (The Bank - 1915) شبی در نمایش ( 1915 – A Night At The Show ) بازرس فروشگاه (The Floorwalker - 1916 ) مامور آتش نشانی ( 1916 - The Fireman) ساعت یک صبح ( 1916 - One A.M. ) خیابان آرام ( 1917 - ) مهاجر ( 1917 - The Immigrant ) زندگی سگی ( 1918 – A Dog's Life ) دوش فنگ ( 1918 – Shoulder Arms ) پسر بچه ( 1921 – The Kid ) زائر ( 1923 - The Pilgrim ) زن پاریسی ( 1923 – A Woman Of Paris ) جویندگان طلا ( 1925 – The Gold Rush ) سیرک ( 1928 – The Circus ) روشنایی های شهر ( 1931 – City Lights ) عصر جدید ( 1936 - Modern Times ) دیکتاتور بزرگ ( 1940 - The Great Dictator) موسیو وردو ( 1946 – Monsieur Verdoux ) لایم لایت ( 1952 – Limelight ) سلطانی در نیویورک ( 1957 - A King In Newyork ) کنتسی از هنگ کنک ( 1967 - The Countess From Hong Kong)


گزیده جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار بهترین موسیقی ارجینال برای فیلم لایم لایت در سال 1973.

نامزد دریافت جایزه اسکار در رشته های بهترین فیلم ، بهترین فیلم نامه ارجینال و بهترین بازیگر نقش اول برای فیلم دیکتاتور بزرگ در سال 1941.

نامزد دریافت جایزه اسکار در رشته بهترین فیلم نامه ارجینال برای فیلم موسیو وردو در سال 1948.

دریافت جایزه اسکار بهترین دستاورد هنری برای فیلم سیرک در سال 1929.

دریافت جایزه افتخاری یک عمر فعالیت هنری در سال 1972.

برنده جایزه افتخاری شیر طلایی از جشنواره ونیز در سال 1972

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیوید فینچر (David Fincher )

 

دیوید فینچر در 28 اگوست سال 1962 در شهر دنور در ایالت کلورادو کشور آمریکا به دنیا آمد. فینچر در سنین بسیار جوانی یعنی از هفده سالگی به سوی عالم فیلم و سینما آمد. فینچر در هفده سالگی به عنوان کار آموز در استودیویاستیون اسپیلبرگ (Steven Spielberg ) و جرج لوکاس ( George Lucas ) مشغول شد. بعد از طی این دوره آموزشی فینچر به طور گسترده به ساخت فیلم های تبلیغی برای تلوزیون روی آورد. کار فینچر به قدری خوب بود که کارخانه های بزرگی از جمله نایک ( NIKE ) و پپسی کولا به او سفارش کار دادند. همچنین در همین دوره فینچر برای خوانندگان مطرح آمریکا کلیپ های ویدیویی می ساخت.


کارنامه کوتاه و مختصر فینچر به قدری قوی و موفق بود که کمپانی فوکس قرن بیستم بدون توجه به تجربه فینچر ( با توجه به این که فیلم بلند نساخته بود ) ساخت قسمت سوم بیگانه ( 1992) را با هزینه شصت میلیون دلار به او واگذار کرد. دو قسمت قبلی بیگانه را دو کارگردان مطرح یعنی ریدلی اسکات ( Ridley Scott ) و جیمز کامرون ( James Cameron ) ساخته بودند و کارگردانی قسمت سوم برای فینچر موقعیت بسیار خوبی بود که خود را مطرح کند. فینچر به خوبی از پس این فیلم بر امد. بیگانه فینچر فیلم تیره و سیاهی است و بیگانه فیلم نیزکه با رخنه در وجود شخصیت ها انها را به بیگانه ای دیگر بدل می کند نسبت به دو قسمت قبلی مهیب تر و ترسناک تر است و تصویر سازی فیلم از این فضای مرگ زده شایسته و دیدنی اند. نوع تقطیع فیلم و ترکیب نوری غریب و عصبی کننده آن به خوبی سابقه کاری فینچر در ساخت ویدئو کلیپ را به نمایش می گذارد.صحنه پایانی فیلم، یعنی سقوط سیگورنی ویور (Sigourney weaver ) ( زن نقش اول فیلم ) به همراه جنین بیگانه ای که در شکم دارد به درون توده مذاب که به نظر می رسد تنها راه نجات جهان از دست این موجود بیگانه است یکی از ماندگار ترین تصاویر سینمایی این سال هاست.

فینچر در فاصله بین ساخت اولین فیلم بلندش یعنی بیگانه تا دومین فیلم بلندش یعنی هفت ( 1995 ) دوباره به ساخت کلیپ های ویدئویی روی آورد. فیلم هفت فیلم بسیار قوی و ماهرانه ای است که نشان از نبوغ ذاتی این فیلمساز دارد. هفت ماجرای غریب قاتلی زنجیره ای است ( با بازی خوب کوین اسپیسی ) که خود را نماینده خدا در زمین می داند و قصد دارد گناهکارانی را که هر یک تجسم یکی از گناهان کبیره نقل شده در کتاب کمدی الهی نوشته دانته هستند را بیابد و برای جزای عملشان انها را به شیوه ای کاملا وحشیانه بکشد. در این بین میان او و دو پلیسی که به دنبالش هستند کشمکش ایجاد می شود و این کشمکش موجب می شود که این قاتل به دلیل حسادت به زندگی پلیس جوان فیلم ( با بازی براد پیت ) خود را به عنوان تجسم گناه هفتم یعنی حسادت به دست این پلیس به کشتن بدهد و به این ترتیب ماموریت خود را به پایان برساند. فضاسازی فینچر برای نقل این ماجرا و ترس و وحشت نهفته در آن بسیار خوب و ماهرانه است ، استفاده از فیلم برداری رو دست ، تقطیع های سریع ، نورپردازی سیاه و سفید و استفاده های نمادین از رنگ ، بسیار به این فضاسازی کمک کرده است. لازم به ذکر است که فیلم برداری این فیلم توسط داریوش خنچی ، فیلم بردار ایرانی الاصل مقیم فرانسه انجام گرفته. فیلم هفت بسیار مورد توجه منتقدان و تماشاگران قرار گرفت.

فیلم بعدی فینچر بازی ( 1997 ) نام دارد. بازی ، ماجرای بانکدار پولدار ولی تنهایی به نام نیکلاس ون اورتون است که جز پول و مسائل اقتصادی به چیز دیگری نمی اندیشد. این بانکدار با بازی مایکل داگلاس ( Micheal Douglas ) ،اکنون در آستانه چهل سالگی قرار دارد، سنی که پدرش به یک باره بدون هیچ دلیلی خودکوشی کرده است. خاطره خودکوشی پدر اکنون که او به سن چهل سالگی رسیده او را رها نمی کند. برادر نیکلاس برای رهایی او از این زندگی افسرده و بیمارگونه او را وارد یک بازی می کند. این بازی توسط یک شرکت به نام خدمات تفریحی مصرف کنندگان برای هر کس به صورت خصوصی و با توجه به ویژگی های جسمی و روحیشان طراحی می شود و در انتها آنها را متحول می کند. بازی ماجرای بسیار جذابی دارد و تماشاگر را تا انتها در شک و هیجان نگه می دارد.

به این ترتیب فینچر با فیلم هایی که می سازد کارنامه خود را هر چه پربارتر می کند و خود را به یکی از فیلم سازان محبوب جوانان بدل می کند ، اما اوج این محبوبیت بعد از ساختن فیلم باشگاه مشت زنی ( 1999 ) نصیبش می شود. باشگاه مشت زنی تجربه متفاوتی برای تماشاگرش است. ماجرایی بر اساس خیال بافی های یک بیمار روانی. یک مامور شرکت بیمه ( با بازی ادوارد نورتون ) ماجرای آشنایی اش با تایلر داردن ( با بازی براد پیت ) و به راه انداختن باشگاه های زیر زمینی مشت زنی را برای ما تعریف می کند ، آشنایی که بستر حوادث عجیب و مهیجی است. فیلم باشگاه مشت زنی به دلیل برخی عصیان ها ی نهفته در آن نه تنها بسیار مورد توجه جوانان آمریکایی بلکه مورد توجه جوانان سراسر جهان قرار گرفت.

آخرین فیلم بلند فینچر تا به الان فیلم اتاق وحشت است که فینچر آن را در سال 2002 ساخت. فیلمی که ماجرای آن در یک خانه رخ می دهد و به تلاش های یک زن برای نجات خود و فرزندش از دست دزدانی که به خانه هجوم اورده اند می پردازد در حالی که تنها وسیله نجات آنها اتاقی ویژه است که در خانه تعبیه شده.

متاسفانه فینچر کارگردان کم کاری است. همه منتظر اثر بعدی این فیلم ساز هستند که ساخت آن در حال اتمام است فیلمی با نام زدیاک.


گزیده فیلم شناسی دیوید فینچر ( در مقام کارگردان )

بیگانه (1992- Alien ) هفت ( 1995- Seven ) بازی ( 1997- The Game ) باشگاه مشت زنی ( 1999- Fight Club ) اتاق وحشت ( 2002- Panic Room )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ریدلی اسکات ( Ridley Scott )

 

ریدلی اسکات در 30 نوامبر سال 1937 در نورث امبرلند ، منطقه ای در انگلستان ، به دنیا آمد. با توجه به الگویی که در هالیوود پدید آمده و طبق آن کارگردان ها و سینماگران با استعداد از تمام کشورها به محض این که در کارشان کم و بیش موفق می شدند به هالیوود رو می کردند ریدلی اسکات نیز خود را از این قاعده مستثنی نکرد و در حال حاضر همه او را به عنوان یک کارگردان آمریکایی می شناسند.
اسکات در کالج سلطنتی هنر انگلستان درس هنر و سینما خواند. در اواسط دهه 1960 به عنوان طراح صحنه برای شبکه تلوزیونی BBC مشغول به کار شد. این دوره در شگل گیری کاری اسکات نقش بسیار مهمی داشت.

اسکات دوران حرفه ای اش را در مقام کارگردان با کارگردانی فیلم های تلوزیونی آغاز کرد که از بین این فیلم ها می توان به دو فیلم تلوزیونیاتومبیل های زد ( 1967- Z Cars ) و خبرچین ( 1967- The Informer ) اشاره کرد که هر دو از ساختاری خوب و قابل قبول برخوردار بودند. اسکات در سال 1967 ، BBC را ترک کرد و در طول ده سال بعد به عنوان یک کارگردان آزاد و مستقل فعالیت کرد و صدها فیلم تبلیغاتی کوتاه ساخت.

سرانجام اسکات در سال 1977 به ساخت نخستین فیلم بلند خود یعنی دوئل کنندگان مشغول شد. اسکات پنج سال وقت صرف ساخت دوئل کنندگان کرد. او دوئل کنندگان را بر اساس رمان دوئل (Duell ) نوشته جوزف کنراد ساخت. دوئل ماجرای افسران فرانسوی را در دوران جنگ های ناپلئون تعریف می کرد و پروژه ای تاریخی بود اما اسکات از پس ان بر آمد. با وجود آنکه دوئل کنندگان جایزه ویژه منتقدان جشنواره کن را دریافت کرد اما چندان مورد توجه منتقدان سایر کشورها قرار نگرفت.

اسکات در فیلم بعدی خود به یک افسانه علمی- تخیلی ترسناک و هیجان انگیز که ماجرایش در فضا رخ می داد پرداخت. فیلم ، بیگانه ( 1979) نام داشت و ایده تازه فیلم یعنی ترس از ناشناخته ها ، تاثیر چشمگیری بر ژانر فیلم های ترسناک گذاشت و دو نسخه دیگر نیز از روی آن ساخته شد. بیگانه با فروش بسیار خوبی روبه رو شد و هنرپیشه اول خود یعنی سیگورنی ویور ( Sigourney weaver ) را مبدل به یک ستاره کرد.

فیلم بعدی اسکات ، بلید رانر ( 1982) نام داشت. اسکات در بلید رانر به لوس انجلس سال 2019 رفت و یک ماجرای علمی – تخیلی را بر اساس داستان ربات های انسان نما روایت کرد. بلید رانر بر اساس رمان مشهور فیلیپ ک.دیک ساخته شد و سی میلیون دلار هزینه در بر داشت. همچنین فیلم پرداختی هوشمندانه داشت و نیز از ساختاری خوب برخوردار بود که این مسائل حکایت گر آن بودند که اسکات مهارت خاصی در ساختن فیلم های پر خرج دارد ، مهارتی که کماکان ان را در فیلم های بعدی اش تا به اینجا نیز حفظ کرده.

اسکات در سال 1985 فیلم افسانه را ساخت. افسانه داستانی است رویایی و افسانه ای درباره آخرین تک شاخ ، جنگل های اسرار امیز و اربابان تاریکی. در این فیلم تام کروز ( Tom Cruse ) که هنرپیشه ای جوان و تازه کار بود به ایفای نقش پرداخت. افسانه نه از سوی منتقدان و نه از سوی تماشاگران چندان استقبال نشد. فیلم هزینه بسیاری در بر داشت اما تاکید بیش از حد اسکات بر روی جزئیات به کلیت فیلم صدمه وارد کرد و فیلم از سوی گیشه با شکست رو به رو شد.

اسکات در ادامه کاری خود در سال 1987 تغییر جهت چشمگیری داد و یک فیلم پلیسی هیجان انگیز به نام کسی من را می پاید را ساخت. کسی من را می پاید از آن دست فیلم هایی بود که هالیوود همیشه بدان علاقه نشان داده است. بازی های تماشایی ، ساختار خوب ، گره افکنی و گره گشایی های مناسب ، از جمله ویژگی های این فیلم بود . اما با این حال فیلم فروش مورد انتظار را نداشت.

در سال 1982 ، اسکات باز هم به یک پروژه پر هزینه روی آورد ، یک تریلر جنایی – پلیسی خوش ساخت به نام باران سیاه. باران سیاه داستانش در نیویورک و ژاپن می گذشت و به فساد در تشکیلات پلیس می پرداخت. ماجرای فیلم درباره یک پلیس ماجراجوی نیویورکی با بازی مایکل داگلاس (Michael Douglas) است که درگیر باندهای مافیای ژاپنی ( Yakuza ) می شود. باران سیاه از فیلم برداری خوب ، طراحی تولید قوی و فضاسازی قابل قبولی برخوردار بود.

اسکات دهه نود را با فیلم پر سر و صدا و جنجال برانگیز تلما و لوئیز ( 1991 ) آغاز کرد. تلما و لوئیز درامی ماجرایی ، جاده ای و فمنیستی بود. ماجرای فیلم به حصار دنیای مردانه در زندگی دو زن و حصار شکنی آن دو می پرداخت. سوزان ساراندون( Susan Sarandon ) و جینا دیویس ( Geena Davis ) در نقش این دو زن،بازی های خوبی از خود به نمایش گذاشتند. فیلم برداری زیبا ، استفاده از مناطق بیابانی زیبای آمریکا در پس زمینه و نیز طنز تلخ و پایان دراماتیک فیلم از دیگر ویژگی های فیلم بود که در موفقیت آن اثر داشت.

بعد از این فیلم اسکات یک فیلم عظیم دیگر را کارگردانی کرد. 1942- فتح بهشت ( 1992) به مناسبت فرا رسیدن پانصدمین سالگرد کشف آمریکا توسط کریستف کلمب طراحی شد. با وجود این که فیلم از کارگردانی قدرتمند اسکات بر خوردار بود اما داستان گویی فیلم ضعف بود.

در سال 2000 اسکات فیلم بسیار موفق گلادیاتور را ساخت. گلادیاتور بسیار مورد توجه منتقدان و تماشاگران قرار گرفت. ماجرای حماسی ، اسطوره ای و دراماتیک فیلم و مقبولیت آن موجی از ساخت این گونه فیلم ها را به راه انداخت. راسل کرو (Russell Crowe) در نقش اصلی فیلم به یک ستاره بدل شد.

فیلم بعدی اسکات هانیبال ( 2001) نام داشت. این فیلم در پی موفقیت فیلم سکوت بره ها( Silence Of Lambs ) ساخته جاناتان دمی ( Janatan Demi ) و جا افتادن و مشهور شدن شخصیت دکتر دیوانه فیلم ، هانیبال لکتر ، ساخته شد. در همین سال اسکات فیلم پر هزینه و جنگی سقوط شاهین سیاه را کارگردانی کرد. اثری به غایت خوش ساخت و ماهرانه درباره دسته ای از سربازان آمریکایی سازمان ملل در کشور سومالی که با گروهی از اشرار محلی سومالیایی درگیر می شوند و کشته می شوند.

در سال 2003 اسکات به ساخت فیلمی نسبتا خانوادگی و در عین حال مهیج پرداخت. مردان کبریتی یا مردان کلاه بردار فیلمی لذت بخش با بازی بسیار خوب هنرپیشه توانا ، نیکلاس کیج ( Nicolas Cage ) ، بود که در نقش یک کلاه بردار خبره و وسواسی ظاهر شد که به یک باره پی می برد یک دختر نوجوان دارد و حال باید او را به درون زندگی خود راه دهد.

فیلم قلمرو آسمانی ( 2005) ، فیلم بعدی اسکات است که ماجرایی را در میانه جنگ های صلیبی بیان می کند. اورشلیم، سرزمین مقدس تحت سلطه مسیحیان است و توسط بالدوین اداره می شود . به نظر می رسد صلح در این سرزمین برقرار شده و مسلمانان و مسیحیان زندگی مسالمت آمیزی را در کنار هم دارند اما کارشکنی های عده ای موجب می شود دوباره شعله های جنگ در اورشلیم زبانه بکشد. ساخته شدن فیلم بعد از حادثه یازدهم سپتامبر و نقل ماجرایی درباره جنگ میان مسلمانان و مسیحیان آن هم در دوران جنگ های صلیبی ، حواشی بسیاری را برای فیلم رقم زد و در این بین اسکات با میانه روی خود مسلمانان را نسبتا راضی و مسیحیان را تا حدودی ناراضی کرد.

اسکات در حال حاضر یکی از فیلم سازان بزرگ و شاخص جهان است که به نظر می رسد با وجود پا گذاشتن به سنین کهنسالی هنوز قادر است فیلم های خوب و قابل قبول بسازد و فیلم ساز مهم و تاثیر گذاری باشد.


گزیده فیلم شناسی ریدلی اسکات ( در مقام کارگردان )

دوئل کنندگان ( 1977 – The Duellist )
بیگانه ( 1979- Alien )
بلید رانر ( 1982- Blade Runner )
افسانه (1985- Legend )
کسی من را می پاید ( 1987- Someone To Watch Over Me )
باران سیاه (1989- Black Rain )
تلما و لوئیز (1991- Thelma & Louise )
1492 :
فتح بهشت ( 1992- Conquest Of Paradise )
گلادیاتور ( 2000- Gladiator )
هانیبال ( 2001- Hanibal )
سقوط شاهین سیاه ( 2001- Black Hawk Down)
مردان کلاه بردار ( 2003- Matchstick Men )
قلمرو آسمانی (2005- Kingdom Of Heaven )

جوایز و افتخارات

نامزدی اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم های : تلما و لوئیز در سال 1992 ، گلادیاتور در سال 2001 و سقوط شاهین سیاه در سال 2002.

نامزدی بهترین کارگردانی جایزه گلدن گلوب برای فیلم گلادیاتور در سال 2001.

برنده جایزه ویژه منتقدین جشنواره کن در سال 1977 برای فیلم دوئل کنندگان به عنوان بهترین کار اول کارگردان.

نامزد دریافت جایزه بافتا در سال 1991برای بهترین فیلم و بهترین کارگردانی برای فیلم تلما و لوئیز.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرانسیس فورد کوپولا ( Francis Ford Coppola )

 

فرانسیس فورد کوپولا در 7 آوریل سال 1939 در شهر دیترویت واقع در ایالت میشیگان در کشور آمریکا در خانواده ای هنرمند به دنیا آمد ( برخی معتقدند کوپولا خود نام فورد را به نام فامیلش اظافه کرده تا ادای دینی کرده باشد به فیلم ساز محبوبش جان فورد ( John Ford )). والدینش ایتالیایی الاصل بودند که به آمریکا مهاجرت کرده بودند. پدرش ، کارمینه کوپولا یک نوازنده و آهنگ ساز بود و وقتی پسرش فیلم ساز شد ، موسیقی متن فیلم های او را می ساخت.
کوپولا در ده سالگی به بیماری فلج اطفال مبتلا شد و مجبور شد مدتی را در تختخواب و به دور از شور و هیجان کودکی بگذراند. به همین خاطر در اتاقش ، برای خودش نمایش های عروسکی اجرا می کرد ، فیلم نگاه می کرد و فیلم های آماتوری اطرافیانش را تدوین می کرد.

کوپولا پس از گذراندن دوره دبیرستان وارد کالج هافسترا شد و به تحصیل در رشته تئاتر پرداخت و هم زمان با تحصیل ، چند نمایش نامه را به روی صحنه برد. او در سال 1960 از کالج فارغ التحصیل شد و از آنجا که به علاقه واقعی اش یعنی سینما پی برده بود ، بلافاصله به دانشگاه UCLA رفت و در آنجا سینما خواند. در این دوره چند فیلم کوتاه ساخت و چند فیلم نامه نوشت. فیلم نامه پیلما پیلما در سال 1962 جایزه فیلم نامه نویسی ساموئل گلدوین (Samuel Goldwin ) را برد ، اما کوپولا هرگز دست به ساخت آن نزد. کوپولا در دانشگاه در رشته کارگردانی تحصیل می کرد ، اما هم زمان در سایر زمینه های فیلم سازی هم فعالیت می کرد. کوپولا به کمپانی راجر کورمن ( Roger Corman ) رفت و در آنجا به تدوین و دوبله فیلم پرداخت. بعد از چند تجربه کاری برای کورمن ، دستیار او شد و همین مسئله به او فرصت داد تا نخستین فیلم بلندش به نام جنون 13 ( 1963 ) را بسازد. کوپولا این فیلم را چند روزه در ایرلند ساخت ، اما موفقیت چندانی با آن به دست نیاورد.

کوپولا بعد از بازگشت به کالیفرنیا به کمپانی سون آرتز ( Seven Arts ) رفت و چند فیلم نامه موفق برای آنها نوشت که از آن میان می توان به این فیلم نامه ها اشاره کرد : آیا پاریس می سوزد؟ ( 1966-?Is Paris Burning ) که توسط رنه کلمان ( René Clément ) ساخته شد و پاتون ( 1970- Patton ) که فرانکلین جی.شافنر ( Franklin J. Schaffner ) آن را ساخت و اسکار بهترین فیلم نامه را برای کوپولا به ارمغان آورد. بعد از موفقیت های کوپولا در سون آرتز ، این کمپانی فرصتی به او داد تا دومین فیلمش را بسازد. این فیلم حالا پسر بزرگی هستی ( 1966 ) نام داشت. بعد از این فیلم ، کوپولا جدی تر و حرفه ای تر به کارگردانی روی آورد. او در سال 1968 فیلم رنگین کمان فینیان را ساخت. در سال 1969 کمپانی زئوتروپ ( American Zoetrope ) را تاتسیس کرد تا بعد از این ، در فیلم سازی مستقل عمل کند اما شکست تجاری مردم باران ( 1969 ) که خودش آن را ساخت و فیلم تی اچ ایکس 1138 ( THX 1138 ) که جرج لوکاس ( George Lucas ) در سال 1971 برای این کمپانی ساخت تا حدودی مانع این کار شد. کوپولا در سال 1972 با سرمایه کمپانی پارامونت ( Paramont Pictures ) به همراه پیتر باگدانویچ ( Peter Bogdanovich ) و ویلیام فرید کین ( William Friedkin ) در تاسیس کمپانی فیلم سازان مستقل مشارکت کرد.

در همین سال یکی از بزرگ ترین و مهم ترین اتفاقات دوران حرفه ای اش رخ داد : کمپانی پارامونت پیشنهاد ساخت فیلم پدر خوانده بر اساس رمان ماریو پوزو ( Mario Puzo ) را به او داد. پدر خوانده به حق بهترین فیلم کوپولا و یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینماست ، فیلمی که نه تنها از کارگردانی قوی بلکه از بازیگری ، فیلم برداری ، تدوین ، موسیقی و ... درخشان نیز برخوردار است. فیلمی که قدرت ، خشونت و رذالت را در عمیق ترین لایه هایش با به تصویر کشیدن زندگی یک خانواده مافیایی یعنی کورلئونه به نمایش می گذارد. بعد از این فیلم موفقیت های پی در پی کوپولا در دهه هفتاد شروع می شود.

کوپولا همان طور که به ساخت فیلم های خودش مشغول بود ، مانند سابق در عرصه های دیگر فیلم سازی هم فعالیت می کرد. او در سال 1973 مدیر تولید فیلم دیوار نوشته های آمریکایی ( American Graffiti ) بود که توسط جرج لوکاس ساخته شد. این فیلم در گیشه بسیار موفق بود و سود بسیاری نصیب کوپولا کرد. به این ترتیب در سال 1974 ، کوپولا که موقعیت مالی اش را مناسب می دید یک ایستگاه رادیویی و یک سالن تئاتر خرید و به این ترتیب آینده مالی اش را تا حدودی سر و سامان بخشید.

کوپولا در سال 1974 فیلم مهم مکالمه را می سازد ، فیلمی درباره تعقیب زندگی مردم توسط میکروفون هایی که در هر جا ممکن است وجود داشته باشند. این فیلم بسیار مورد توجه قرار می گیرد و او را بیش از پیش به شهرت می رساند. در همین سال ، کوپولا با ساخت قسمت دوم پدر خوانده بار دیگر موفقیتش را تکرار می کند و بار دیگر به شدت مورد تعریف و تمجید قرار می گیرد. پدر خوانده : قسمت دوم ، از بسیاری از عواملی که در قسمت اول نیز همکاری داشتند سود جسته است و نه تنها در موفقیت چیزی از قسمت اول کم ندارد بلکه بسیاری آن را بهتر و پخته تر از قسمت اول می دانند.

در سال 1979 ، کوپولا دست به کار عجیبی می زند و تصمیم می گیرد رمان معروف جوزف کنراد ( Joseph Conrad ) به نام دل تاریکی ( Heart of Darkness ) را به فیلم بازگرداند. کوپولا قسمت هایی از داستان را تغییر داد و فیلم خودش را با نام اینک آخر الزمان ساخت. اینک آخر الزمان ماجرای یک گروه ویژه نظامی آمریکایی است که در دل جنگل ها و رودخانه های ویتنام به دنبال یک افسر آمریکایی می گردند که در یک دهکده کوچک دورافتاده یک امپراطوری برای خود به راه انداخته است. اینک آخر الزمان از کارگردانی خوب کوپولا برخوردار است. این فیلم واکنش های مختلفی را در بر داشت.
همچنین کوپولا در این سال دوباره کمپانی فیلم سازی قدیمی اش یعنی زئوتروپ را احیا کرد.

به این ترتیب کوپولا دهه هفتاد را بسیار خوب و موفق پشت سر گذاشت و خود را به عنوان یکی از فیلم سازان مهم و بزرگ نسل جدید آمریکا مطرح کرد ، اما در دهه هشتاد ستاره بختش افول کرد و در پایان دهه نه تنها دیگر چهره ای شاخص نبود بلکه اساسا دیگر هیچ حضور چشمگیری در سینما نداشت.
کوپولا دهه هشتاد را با فیلم ناموفق از صمیم قلب ( 1982) آغاز کرد. از صمیم قلب در گیشه شکست خورد و این شکست زئوتروپ را بار دیگر در مسیر نابودی قرار داد.

کوپولا که در دهه هشتاد افت شدیدی کرده بود ، به دنبال سوژه های سطحی و مد روز می رفت. اما شکست هایش پی در پی ادامه داشت. کوپولا تلاش کرد خود را بار دیگر احیا کند اما نه هزینه فراوانی که صرف ساخت کاتن کلاب ( 1984) کرد ، نه رویکرد دوباره اش به ویتنام در باغ های سنگی ( 1987) و نه تکرار فرمول های رایج در پگی سو ازدواج کرد (1986)، نتوانستند به او کمک چندانی بکنند. در این دهه ، منتقدان به شدت به او تاختند و حتی طرفداران متعصبش هم از او ناامید شدند.

در آغاز دهه نود ، کوپولا بار دیگر فرمول پدرخوانده ها را تکرار کرد و پدرخوانده : قسمت سوم (1990) را ساخت. پدر خوانده سوم کوپولا ، شاخصه های ویژه و قوت دو قسمت قبلی را ندارد ، اما کماکان جذاب است ، اما نه آنقدر که بتواند ناکامی های کوپولا و شکست هایش را تا حدودی به دست فراموشی بسپارد.

در سال 1992 ، کوپولا دست به تجربه جدید و عجیبی زد. دراکولای برام استوکر ( برام استوکر نام نویسنده کتاب دراکولا است ) ، فیلمی است که تا حد بسیار زیادی بر روی جاذبه های بصری خود تکیه دارد. دراکولای برام استوکر از جهت وجوه بصری و ترکیب بندی نماها ( از نظر صحنه ، رنگ های به کار رفته ، گریم و لباس ها ) بسیار ظریف و ناب اما از نظر مضمون و محتوا قابل بحث است.
دراکولا ، احیای نسبتا جانداری برای کوپولا بود و رویکردی جدید در ژانر وحشت و تلفیقش با فیلم های عاشقانه.

کوپولا در سال 1996 ، فیلم جک را ساخت. جک ، فیلمی کمدی درباره پسربچه ای به نام جک است که به یکباره بزرگ می شود.
کوپولا آخرین فیلمش ( تا امروز ) را در سال 1997 ساخت. این فیلم ، باران ساز نام دارد و اقتباسی است از رمان جان گریشام ( John Grisham ) ، یکی از نویسندگان مطرح آمریکایی که عمده آثارش پیرامون قوانین قضایی ، دادگاه ها ، وکلا و تقابل عدالت و قدرت است. باران ساز داستان ساده وکیل جوانی است که تلاش می کند علاوه بر پیشرفت در حرفه اش در پی کمک به کسانی که نمی توانند از حقشان دفاع کنند نیز باشد. او تلاش می کند حق پسر بیماری را که نتوانست حق بیمه درمانی اش را بگیرد و در نهایت نیز زنده نماند ، از شرکت بیمه مربوطه که یک کمپانی گردن کلفت است بگیرد و سرانجام نیز این کار را می کند و نه تنها حق بیمه را می گیرد بلکه کمپانی را به ورطه ورشکستگی می کشاند. باران ساز فیلم ساده و جمع و جوری است و تا حدودی موفق از آب در آمد.

گرچه کوپولا در عرصه کارگردانی کم کار شده ، اما در عرصه های دیگر به ویژه تهیه کنندگی و مجری طرح کماکان فعال است.
در هر حال به نظر نمی رسد نام فامیل کوپولا به همین راحتی قابل فراموشی باشد ، چنانچه دختر کوپولا یعنی سوفیا کوپولا ( Sofia Coppola ) بعد از چند تجربه ناموفق در بازیگری به فیلم سازی روی آورده و با موفقیت هایی که کسب کرده به ویژه بعد از ساخت فیلم گمشده در ترجمه ( Lost In Translation ) در حال احیای دوباره نام کوپولا ست ، شاید هم این خود فرانسیس فورد کوپولا باشد که بعد از این چند سال فاصله از آخرین فیلمش فیلم بزرگ دیگری بسازد و بار دیگر نامش را بر سر زبان ها و دوستدارانش بیندازد.


گزیده فیلم شناسی فرانسیس فورد کوپولا ( در مقام کارگردان (

نبرد آن سوی خورشید ( 1960- Battle Beyond the Sun )
امشب برای اطمینان ( 1962- Tonight for Sure )
ترور ( 1963- The Terror )
جنون 13 ( 1963- Dementia 13 )
حالا پسر بزرگی هستی ( 1966- You're a Big Boy Now )
رنگین کمان فینیان ( 1968- Finian's Rainbow )
مردم بارانی ( 1969- The Rain People )
پدرخوانده ( 1972- The Godfather )
مکالمه ( 1974- The Conversation )
پدرخوانده ، قسمت دوم ( 1974- The Godfather: Part II )
اینک آخر الزمان ( 1979- Apocalypse Now )
از صمیم قلب ( 1982- One from the Heart )
خارجی ها ( 1983- The Outsiders )
ماهی پر جنب و جوش ( 1983- Rumble Fish )
کاتن کلاب ( 1984- The Cotton Club )
کاپیتان ای او ( 1986- Captain EO )
پگی سو ازدواج کرد ( 1986- Peggy Sue Got Married )
باغ های سنگی ( 1987- Gardens of Stone )
تاکر : مرد و رویایش ( 1988- Tucker: The Man and His Dream )
داستان های نیویورکی : زندگی بدون زو ( 1989- Life without Zoe : New York Stories )
پدر خوانده ، قسمت سوم ( 1990- The Godfather: Part III )
دراکولا ی برام استوکر ( 1992- Bram Stoker's Dracula )
جک ( 1996- Jack )
باران ساز ( 1997 - The Rainmaker )

گزیده جوایز و افتخارات

برنده اسکار بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم پاتون در سال 1971. برنده اسکار بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم پدر خوانده در سال 1973. برنده جایزه اسکار در رشته های بهترین فیلم ، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم پدرخوانده : قسمت دوم در سال 1975. نامزد دریافت اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم پدرخوانده در سال 1973 ، نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم برای فیلم دست نوشته های آمریکایی در سال 1974 ، نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم و بهترین فیلم نامه ارجینال برای فیلم مکالمه در سال 1975 ، نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم ، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم اینک آخرالزمان در سال 1980 و نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی برای فیلم پدر خوانده : قسمت سوم در سال 1991.
برنده جایزه گلدن گلوب در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه برای فیلم پدرخوانده در سال 1973. برنده جایزه گلدن گلوب در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین موسیقی برای فیلم اینک آخرالزمان در سال 1980. نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه برای فیلم پدرخوانده : قسمت دوم در سال 1975، نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه برای فیلم مکالمه در سال 1975 ، نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم کلوب کاتن در سال 1985 و نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه برای فیلم پدرخوانده : قسمت سوم در سال 1991.
برنده نخل طلای کن برای فیلم مکالمه در سال 1974 و برای فیلم اینک آخرالزمان در سال 1979. نامزد دریافت نخل طلای کن برای فیلم تو حالا پسر بزرگی هستی در سال 1967.
برنده جایزه بافتا در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم اینک آخرالزمان در سال 1980. نامزد دریافت جایزه بافتا در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه برای فیلم مکالمه در سال 19

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الیا کازان (Elia Kazan )

 

الیا کازان ، با نام اصلی الیا کازان اغلو ، از کاگردانان مهم سینما و همچنین تئاتر ، در سال ۱۹۰۹ از پدر و مادری یونانی در شهر کنستانتینوپل ﴿استانبول امروزی﴾ به دنیا آمد . در سن ۴ سالگی با والدینش به امریکا مهاجرت کرد و در نیویورک مقیم شد. پدرش تاجر فرش بود . کازان پس از پایان تحصیلات متوسطه به کالج ویلیامز ، در دانشگاه ییل (YALE ) رفت و به تحصیل رشته درام نویسی پرداخت و پس از فارغ التحصیلی در دهه ۱۹۳۰ به کار با یک گروه تئاتر پرداخت. کازان نخستین نمایشنامه اش را در ۱۹۳۵ روی صحنه برد و در دهه ۱۹۴۰ به عنوان یکی از مستعدترین کارگردانان تئاترهای برادوی شهرت یافت. از معروفترین نمایشنامه های او می توان بهپوست دندان های ما ﴿۱۹۴۲﴾ ، تمام پسران من ﴿۱۹۴۷﴾ و چای و سمپاتی ﴿۱۹۵۳﴾ اشاره کرد.

کازان کار خود به عنوان یک فیلم ساز را با فیلم های مستند آغاز کرد : اهالی کامبرلندز در 1937 و به تو بستگی دارد در 1941 از آن جمله اند.

نخستین فیلم بلند داستانی کازان ، درختی در بروکلین می روید (1945) نام داشت. این فیلم برگرفته از رمانی به همین نام اثر بتی اسمیت بود. درختی در بروکلین می روید ، در باره ء یک خانواده ء بروکلینی در سالهای آغاز قرن بیستم بود که الیا کازان مایه های دراماتیک آن را بیشتر کرد. فیلم برای هنرپیشه ء مرد نقش اولش، جیمز دون ( James Dunn ) یک اسکار و برای کازان ، امنیتی ۹ ساله برای کار در کمپانی فوکس (Twentieth Century Fox ) به ارمغان آورد.

در سال 1947 الیا کازان در تاسیس موسسه اکتورز استودیو ﴿Actor's Studio ، یکی از مهم ترین کلاس های بازیگری در آن زمان که شیوه بازیگری متدی را آموزش و رواج می داد ، مشارکت کرد و بعدها از همین بازیگران آموزش دیده برای بازی در فیلم هایش استفاده کرد از جمله مارلون براندو (Marlon Brando) ، جیمز دین (James Dean)و... .

کازان در این سال ها بیشتر به خاطر کارگردانی قدرتمند و واقع گرای نمایشنامه های تنسی ویلیامز( Tennessee Williams) ( مانند اتوبوسی به نام هوس ﴿۱۹۴۷﴾) و آرتور میلر ( Arthur Miller )(مانند مرگ دستفروش ﴿۱۹۴۸﴾) مورد تحسین قرار گرفت. در ۱۹۴۷ کازان با ساخت سه فیلم به موفقیت هایش افزود و خود را بیش از پیش به عنوان چهره ای سینمایی معرفی کرد: دریای علف ها (بر اساس رمانی از کنراد ریشتر ( Conrad Richter) )، بومرنگ و توافق یک جنتلمن. توافق یک جنتلمن نخستین اسکار کارگردانی را برای کازان به همراه داشت. در این فیلم گریگوری پک( Gregory Peck ) در نقش یک خبرنگار اصول گرا ظاهر شده بود که داستانی با مضامین ضد نژادپرستانه می نویسد و همین داستان ماجراهایی را برای او به همراه دارد. کازان در فیلم بعدی اش ، پینکی (1949) هم به مسائل سیاه پوستان در آمریکا می پردازد. پینکی دربارهء بحران هویت یک دختر سیاه پوست است ، رنگ پوست این دختر چنان روشن است که به راحتی می تواند با سفیدپوستان اشتباه گرفته شود. کازان در سال 1950 ، وحشت در خیابان ها را ساخت که تریلری بود تماما فیلمبرداری شده در خیابانهای نیواورلئان.

در سال 1951 ، کازان تصمیم گرفت نمایش نامه معروف تنسی ولیامز ، اتوبوسی به نام هوس را که خود بارها با موفقیت به روی صحنه برده بود جلوی دوربین ببرد. کازان برای ساخت این فیلم به سراغ مارلون براندو رفت تا نقش استنلی کوالسکی را برایش بازی کند. براندو پیش از این در تئاتر این نقش را به روی صحنه برده بود و با بازی درخشانش ، بر گرفته از شیوه متدی ، انقلابی در عرصه بازیگری ایجاد کرده بود. اتوبوسی به نام هوس تیم بازیگری بسیار خوبی داشت و مارلون براندو ( در نقش استنلی کوالسکی ) ، ویوین لی (Vivien Leigh)( در نقش بلانش ) کیم هانتر ( Kim Hunter)( در نقش استلا ) و کارل مالدن (Karl Malden)( در نقش خواستگار بلانش) فوق العاده ظاهر شدند. کازان با استفاده از بازیگران توانایی که در اختیار داشت به خوبی توانست فضای سرد ، غم بار و وهم آلود نمایش نامه ویلیامز را به تصویر بکشد و اثری خلق کند که بعد از سال ها هنوز جذاب ، تاثیر گزار و منقلب کننده است.

در سال 1952کازان در برابر کمیته فعالیت های ضد آمریکایی مک کارتی حاضر شد و به عضویت سابق خود در حزب کمونیست آمریکا اقرار کرد. کازان در این کمیته رفقای کمونیست سینمایی اش را به کمیته مک کارتی لو داده و نام آنها را به لیست سیاه افزود. این عمل کازان در حق دوستان و لطمه ای که مک کارتیسم به استناد گفته های او به بسیاری از اعضای جامعه سینمایی آن زمان امریکا زد ، لکه سیاهی در کارنامه و زندگی او شد ، هر چند که بسیاری معتقدند این عمل او در آینده کاری اش بسیار تاثیر مثبت داشت اما باید به این نکته توجه داشت که در موقعیتی که کازان در آن گیر افتاده بود تنها دو راه وجود داشت یکی راهی که انتخاب کرد و دیگری سکوت که این دومی نابودی محض کاری و سینمایی او را به همراه داشت چون در اوج خلاقیت دیگر نمی توانست به کار در هیچ استودیویی امیدوار باشد.

در سال 1952 کازان فیلم زنده باد زاپاتا راساخت. این فیلم بر اساس داستان جان اشتاین بک (John Steinbeck ) ساخته شد. در این فیلم براندو در نقش زاپاتا ظاهر شد. در اوج دوران مک کارتی کازان این فیلم را با وجود آنکه مبارزات به حق قهرمانی انقلابی را در برابر نظام حاکم نشان می داد ، فیلمی ضد کمونیستی معرفی کرد.

مردی بر طناب بندبازی (1953) ، فیلم بعدی کازان بود ، فیلمی هیجان انگیز و ضد کمونیستی دو آتشه که ماجرایش در چکسلواکی بعد از جنگ می گذرد ، و در آن یک گروه سیرک می خواهند از پشت پرده آهنین ( اصطلاحی برای مرزهای شوروی سابق) بگریزند.

فیلم بعدی کازان که یکی از مهم ترین و بهترین فیلم هایش است ، در بارانداز (1954) نام دارد که آن را بر اساس داستانی از باد شولبرگ (Budd Schulberg )ساخت. در این فیلم براندو نقش محوری را بر عهده دارد. کازان در این فیلم ، یک باجخور اتحادیه کارگری را همچون استعاره ای از جاسوسان کمونیست ها نشان داد و آشکارا جاسوسی کردن برای صاحب کار را امری اخلاقی جلوه داد. این فیلم 8 جایزه اسکار را برد ، از جمله اسکار بهترین کارگردانی و همچنین موفقیت تجاری بسیاری به همراه داشت.

در سال 1955 ، کازان به سراغ رمان دیگری از جان اشتاین بک به نام شرق بهشت رفت ، رمانی پیرامون عشق ، احساسات و عصیان نسل جدید آمریکا که نمی توانند در متن خانواده هایشان خود را جای دهند. در این فیلم جیمز دین در نقش پسر احساساتی و سرکش فیلم ظاهر شد. جیمز دین چهره جذاب و زیبایی داشت و در آن زمان به بت جوانان آمریکا بدل شده بود ، اما کازان خود از سپردن این نقش به او ناراضی بود زیرا چهره او بیش از حد جذاب بود و در نقش این پسر جای نمی گرفت.

در این زمان کازان کمپانی فیلم سازی اش به نام نیوتاون پروداکشن ( Newtown Production ) را تاسیس کرد و توانست فیلم های بعدی اش را در آن بسازد ، از جمله :
فیلم عروسک (1956) ، فیلم نامتعارفی که از دو نمایش نامه تک پرده ای از تنسی ویلیامز اقتباس شده بود.
سیمایی در میان جمع (1957) بر اساس داستان کوتاهی از باد شولبرگ درباره فرصت طلبی و سوء استفاده از شهرت توسط یک شخصیت معروف تلوزیونی.
رودخانه وحشی (1960) که به صاحبان قدرت در دره های منطقه ء تنسی می پرداخت که سعی داشتند با جاری کردن سیل در منطقه ، سدی در آنجا بسازند.
شکوه علفزار (1961) ، اقتباسی از نمایش نامه ویلیام اینج ( William Inge )، درباره آسیب های اجتماعی و نوع زندگی منحرف جوانان که به شیوه زندگی آمریکایی باز می گردد که این آخری موفقیت تجاری بسیاری به دست آورد.

در این سال ها کازان تئاتر را رها نکرده بود و هر چند وقت نمایش نامه ای را بر صحنه می برد. همچنین کازان به نوشتن رمان هم روی آورد و حتی در فیلم های بعدی اش از نوشته های خودش استفاده کرد مانند ، آمریکا آمریکا (1963) که سرگذشت یک مهاجر یونانی جوان را نقل می کرد و سازش (1969).

در دهه هفتاد کازان دو فیلم ساخت: فیلم ملاقات کنندگان ( 1972) درباره دو سرباز سابق ویتنام است که به خانه ء سرباز همرزم دیگرشان حمله می کنند و آخرین ثروتمند ( 1976) درباره هالیوود دهه 1930 که بر اساس رمان اف. اسکات فیتزجرالد (F.Scott Fitzgerald ) ساخته شد. در این فیلم رابرت دنیرو نقش تهیه کننده فیلمی که شخصیتش براساس ایروینگ تالبرگ (Irving Thalberg )معروف پرداخت شده بود ، را بازی می کرد . هر دو فیلم اخیر با نقدهای متفاوتی مواجه شدند .
بازدیدکنندگان یک شکست مطلق تلقی شد ، و نشریه نیویورکر درباره آخرین ثروتمند نوشت :
‹‹
چنان سست و بی رمق است که گویی فیلمی خون آشامی بعد از رفتن خون آشامان است. ››

کازان پس از این بیشتر اوقات خود را صرف نوشتن و انتشار رمان های دیگر خود کرد از جمله زندگی نامه خودش را نوشت. الیا کازان کارگردان بزرگ و مهمی بود اما همواره واکنش اهالی سینما بخاطر ماجرای سال ۱۹۵۲ نسبت به او متفاوت بوده است. برخی او را بخشیدند و برخی هرگز به او روی خوش نشان ندادند.
فیلمهای کازان مجموعا۲۲ اسکار را به خود اختصاص داده و در ۶۲ مورد کاندید اسکار شدند که از این مجموع ۲ اسکار بخاطر کارگردانی به خود کازان تعلق گرفت.
مارلون براندو درباره او گفته است:
«
کازان بهترین کارگردانی است برای بازیگران که می توانید بیابید . چون خودش بازیگر بوده ، البته بازیگری بخصوص . او چیزهایی را درک می کند که کارگردانان دیگر نمی توانند . او به شما الهام می بخشد . . . کازان چیزهای بسیاری برای بازیگران به ارمغان آورده است ، او شما را دعوت به بحث و مجادله با خود می کند . او از معدود کارگردانان خلاق و فهیمی است که در می یابد بازیگر دارد به کدام سو می رود . او به شما اجازه می دهد تا صحنه را به شکلی که می خواهید بازی کنید . »

الیا کازان در 28 سپتامبر سال 2003 در 94 سالگی درگذشت.

گزیده فیلم شناسی الیا کازان ( در مقام کارگردان)

اهالی کامبرلندز ( 1937- The People Of The Cumberlands )
به تو بستگی دارد (1941- It'S Up To You )
درختی در بروکلین می روید ( 1945- A Tree Grows In Brooklyn )
دریای علف ها (1947- The Sea Of Grass)
بومرنگ (1947- Boomerang )
توافق یک جنتلمن (1947- Gentleman's Agreement )
پینکی (1949- Pinky )
وحشت در خیابان ها (1950- Panic In The Streets )
اتوبوسی به نام هوس (1951- A Streetcar Named Desire )
زنده باد زاپاتا (1952- Viva Zapata )
مردی روی طناب بندبازی (1953- Man On A Tightrope )
در بارانداز (1954- On The Waterfront )
شرق بهشت (1955- East Of Eden )
عروسک (1956- Baby Doll )
سیمایی در میان جمع ( 1957- A Face In The Crowd )
رودخانه وحشی ( 1960- Wild River )
شکوه علفزار ( 1961- Splender In The Grass )
آمریکا آمریکا ( 1963- America America )
سازش (1969- The Arrangement)
بازدیدکنندگان ( 1972- The Visitors )
آخرین ثروتمند ( 1976- The Last Tycoon)

گزیده جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم های توافق یک جنتلمن در سال 1948 و در بارانداز در سال 1955.
برنده جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم در بار انداز در سال 1955و برنده گلدن گلوب بهترین فیلم برای فیلم های توافق یک جنتلمن در سال 1948 ، در بارانداز در سال 1955 ، عروسک در سال 1957 و آمریکا آمریکا در سال 1964.
برنده نخل طلای کن در رشته بهترین فیلم دراماتیک برای فیلم شرق بهشت در سال 1955.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کریشتف کیشلوفسکی( krzysztof Kieslowski)

 

کیشلوفسکی متولد 27ژوئن 1941 در ورشو می باشد . کیشلوفسکی از دوران کودکی اش خاطرات چندان خوشی ندارد واز آن چندان یادی نمی کند . این طور به نظر می آید که خاطرات تلخ آن سال ها پس از گذشت پنجاه سال هنوز تلخی خود را حفظ کرده است . کیشلوفسکی پس از گذران دورۀ کودکی ، دورۀ نوجوانی خود را با تحصیل در رشته آتش نشانی آغاز کرد. دوره ای که به اعتقاد خودش دورۀ پخمه گی اش بود، اما تلاش او برای معافیت از خدمت نظام وظیفه چیزی بر خلاف این گفته را نشان می دهد و نشانه ای از هوش آمیخته با طنز اوست. کیشلوفسکی برای فرار از خدمت سربازی ، در جلسه کمیسیون پزشکی شرکت می کند و در زمانی حدود شش ساعت به توصیف این مسئله می پردازد که چگونه به مادرش برای استفاده از یک پریز برق کمک کرده و به این ترتیب باعث می شود به عنوان یک شیزوفرن حاد از خدمت نظام وظیفه معاف شود.

دریافت برگۀ معافیت با پذیرش او در مدرسۀ سینمایی لودز همزمان شد . مدرسه ای که بارها در امتحان ورودی آن شرکت کرده ولی هر بار در مرحلۀ آخر مردود شده بود . به این ترتیب او به مدرسه ای می رفت که در آن آندری وایدا ، کریشتف زانوسی ( Krzysztof Zanussi ) و رومن پولانسکی ( Roman Polanski ) تحصیل کرده بودند. او از سال 1964 تا 1968 در این مدرسه به تحصیل پرداخت و به عنوان پایان نامه،فیلمیمستند به نام از شهر لودز ( From the City of Lodz ) را ارائه داد. کیشلوفسکی کارش را با ساخت فیلم های مستند شروع کرد . فیلم های او در شروع دهۀ هفتاد در زمانی ساخته می شدند که فیلم مستند و سازندگان آن ها نقش مهمی در زندگی اجتماعی لهستان داشتند. در آن زمان به دلیل سانسور موجود در دولت کمونیستی ، فیلمسازان قادر به نمایش حقایق به آن شکل که در خور نام فیلم مستند باشد نبودند. همین مسئله موجب شد که مستندسازان برای بیان عقایدشان و ارائه پیام مورد نظرشان ، از کنایه هایی استفاده کنند که به عنوان کدهای مشترک بین آنها و تماشاچیان عمل کند ، بدون آنکه دستگاه سانسور بتواند جلوی آن ها را بگیرد . این بیان پر از نیش و کنایه و به کار نبردن زبانی ساده و بی پیرایه ، بعد ها، حتی زمانی که کیشلوفسکی از ساختن فیلم های سیاسی دست کشید هم ادامه یافت.

کیشلوفسکی مدتی را در استودیو های فیلم مستند کار کرد و در 1969 نخستین کارش را برای تلویزیون ساخت که مستندی به نام عکس بود . او در سال 1974 در انجمن تولید فیلم تور مشغول به کار شد و در سال 1984 به نایب ریاست آن رسید . از مشهورترین فیلم های مستند او کارگران (1971) است. فیلم نخستین عشق ( First Love ) او در سال 1974 برندۀ جایزۀ اژدهای طلایی از جشنوارۀ فیلم های کوتاه کراکو شد.

سال های فعالیت کیشلوفسکی در زمینۀ ساخت فیلم های مستند، رد پایش را بر آثار بعدی او ، حتی آخرین کارهای داستانی اش بر جا گذاشته است. موضوع اصلی برای او نحوۀ دیدن و طرز نگرش به دنیاست. با این همه کیشلوفسکی مستند سازی را به یک باره رها کرد . یک حادثه سبب شد که او از این کار دست بکشد. هنگامی که در ایستگاه مرکزی قطار ورشو برای نخستین بار صندوق امانات نصب شد ، او تصمیم گرفت با مخفی کردن یک دوربین از عکس العمل مردم در برابر این پدیدۀ تازه ، فیلمبرداری کند .چند روز بعد با دخالت پلیس و ضبط فیلم ها معلوم شد که زنی مادرش را کشته و جسد او را قطعه قطعه کرده و در دو چمدان جا داده و همان شب در یکی از صندوق ها گذاشته است . البته تصویر این زن میان فیلم های کیشلو فسکی نبود اما امکان اجبار به خبر چینی ، آنچنان برای او چندش آور بود که ساخت فیلم مستند را کنار گذاشت.

نخستین فیلم داستانی کیشلوفسکی ، کارکنان نام دارد که در سال 1975 برای تلویزیون ساخته شد. اولین فیلم سینمایی او هم جای زخم ( 1974) نام داشت. این فیلم برندۀ جایزه نخست جشنوارۀ فیلم مسکو شد و موقعیت او را به عنوان فیلم سازی که دغدغۀ اخلاق دارد در سینمای لهستان تثبیت کرد. فیلم بعدی او بخت کور ، هم زمان با ایجاد جنبش همبستگی ساخته شد ، اما نمایش آن بعد از اعلام حکومت نظامی در دسامبر 1981 ممنوع شد و تا 1987در توقیف ماند.

در همین سال ها بود که با کریشتف پیه شیه ویچ ( Krzysztof Piesiewicz ) آشنا شد . نخستین محصول همکاری آن ها فیلم بی پایان (1984) است. او در سال 1988با پیشنهاد پیه شیه ویچ مبنی بر کار روی ده فرمان تورات ، دست به اجرای پروژه ای می زند که ناگفته پیداست دغدغه اش ارزش های اخلاقی است. ده فرمان متشکل از ده فیلم حدودآً پنجاه دقیقه ای برای تلویزیون است که داستان هر کدام از آن ها بر اساس یکی از ده فرمان موسی ساخته شده است بدون آن که قصد ترویج پیام های اخلاقی را داشته باشد. از دو فرمان این مجموعه ، کیشلوفسکی با تدوین اندک متفاوت دو فیلم سینمایی هم ساخت: فیلمی کوتاه دربارۀ کشتن (فرمان پنجم )، فیلمی کوتاه دربارۀ عشق (فرمان ششم ).

همکاری بعدی کیشلوفسکی وپیه شیه ویچ فیلم زندگی دو گانۀ ورونیک (1993) است .فیلم در فرانسه و لهستان فیلمبرداری شد. شاید این فیلم را بتوان نخستین فیلم کیشلوفسکی به حساب آورد که نشان دهنده دنیای جدیدی از ذهنیات این فیلمساز است. موفقیت زندگی دو گانۀ ورونیک در مجامع سینمایی و مطلوب بودن شرایط کاری آن برای هر دو طرف پروژۀ (کیشلوفسکی و تهیه کنندۀ فرانسوی ) سبب می شود که کیشلوفسکی بپذیرد ، یک سه گانه را بر اساس رنگ های پرچم فرانسه و با استفاده از شعار انقلاب فرانسه آزادی ، برابری ، برادری بسازد .این سه گانه باز هم با همکاری پیه شیه ویچ نوشته شد و در 1993 تا 1994 به نام های آبی ، سفید ، قرمز به تصویر در آمد . این سه گانه را می توان ادامۀ منطقی ده فرمان دانست ، چرا که هر دوی این دو مجموعه اشارۀ به اخلاق و ارزش های انسانی دارند. فیلم قرمز که آخرین فیلم از سه گانۀ سه رنگ به حساب می آید ، در جشنوارۀ کن در سال 1994 به نمایش در می آید و درست در زمانی که همۀ چشم ها به این فیلم و سازندۀ آن دوخته شده است ، کیشلوفسکی اعلام می کند که سینما را کنار خواهد گذاشت و قرمز آخرین فیلم اوست. گر چه در سال 1995 شایع شد که او از حرفش روگردانده و در حال کار به روی پروژۀ جدیدش است ، اما در سیزدهم مارس 1996 کریشتف کیشلوفسکی در اثر حمله قلبی درگذشت و پروژۀ نهایی اش را که کار بر روی کمدی الهی نوشته دانته بود ، نا تمام گذاشت ؛ پروژه ای که قرار بود سه گانه ای دیگر شود.

کیشلوفسکی دنیایی را به تصویر می کشید که توانسته بود بشناسد. دغدغۀ اخلاقی کیشلوفسکی ، منهای لحن غمناک آثارش ، در ظاهر فیلم هایی هم که می ساخت هویداست. ساخت ده فرمان و یک سه گانه بر اساس شعارهای انقلاب فرانسه از واضح ترین آن هاست. تقدیر، ازدیگر مشخصه های آثار کیشلوفسکی است. در بیش تر فیلم های او می توانید نشانه هایی را از تصادف و تقدیر بیابید. مثل قصۀ قرمز که از تصادف والنتین با یک سگ ایجاد می شود ، قصۀ آبی که با تصادفی که موجب مرگ شوهر ژولی و در نهایت آشفتگی و افسردگی او می شود آغاز می گردد ، فیلمی کوتاه دربارۀ کشتن که تصادفآ قاتل و مقتول در یک خودرو می نشینند و.... همین طور می شود این تصادف ها را ادامه داد. با این وجود گر چه خیلی از این تصادف ها قصه ساز هستند و گاه داستان فیلمنامه بر آنها استوار است اما بر خلاف تعریف کلاسیک تصادف ، ضعف به حساب نمی آیند . طبق تعریف کلاسیک، تصادف در فیلمنامه نباید وجود داشته باشد مگر این که شروع کنندۀ داستان باشد یا این که مانع ایجاد کند نه این که راه حل بسازد. اما چون کیشلوفسکی در فیلم هایش به دنبال قصه گویی نیست ، طبیعتاً این تعریف در آثار او نمی گنجد. او با آوردن این تصادف ها قصد داشت به داستانش رنگ وبویی فلسفی بدهد.

موسیقی نیز در آثار کیشلوفسکی نقشی به سزا و اثری ماندگار دارد. البته این کارکرد ، بسیار مرهون کاری ست که آهنگساز همیشگی او ، زبیگنیف پرایسنر ( Zbigniew Preisn) انجام داده است. ملودی های فیلم های او بسیار به یاد ماندنی و تأثیر گذارند.

از جمله ویژگی دیگر فیلم های کیشلوفسکی می توان به کارکرد رنگ در آثار او اشاره کرد. مثلا او در سه گانۀ سه رنگش سعی کرده که از رنگ های نام هر فیلم در هر کدام به شکلی تکرارشونده و نمادین استفاده کند.

نام بردن از سینمایی موسوم به سینمای کیشلوفسکی سخن گزافه ای نیست. بارزترین خصوصیت این سینما غمناک بودن آن است. غمی که ناشی از نگاهی رومانتیک نیست بلکه حاکی از نگاهی فلسفی به جهان معاصر است.

گزیده فیلم شناسی کریشتف کیشلوفسکی ( در مقام فیلم ساز _فیلم بلند (

گذرگاه زیر زمینی ( 1973- Pedestrain Subway) کارکنان ( 1975- Persone) عکس ( 1976- Stillness) زخم ( 1976- The Scar) خوره دوربین ( آماتور) (1979- Camera Buff) یک روز کاری کوتاه (1981- A short working Day ) بخت کور ( 1981- Blind Chance) بی پایان (1984- No End ) فیلمی کوتاه درباره کشتن (1988- A Short Film About Killing ) فیلمی کوتاه درباره عشق (1988- A Short Film About Love) ده فرمان (1988- Decalogue) زندگی دوگانه ورونیک ( The Double Life of Veronique ) آبی ( 1993- Three colors : Blue) سفید (1993- Three colors : wite) قرمز (1994- Three colors : red)


گزیده جوایز و افتخارات

نامزد دریافت جایزه اسکار در رشته بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه برای فیلم قرمز در سال 1995.

نامزد دریافت نخل طلای کن برای فیلم کوتاهی درباره کشتن در سال 1988 ، زندگی دوگانه ورونیک در سال 1991و قرمز در سال 1994.

نامزد دریافت جایزه بافتا در رشته بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان و نیز بهترین فیلم نامه هر دو برای فیلم قرمز در سال 1995.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آلفرد هیچکاک ( Alfred Hitchcock )

 

آلفرد هیچکاک ، در هنگامه ای که بازیگران سینما بیش از فیلم سازان شهرت و محبوبیت داشتند ، یکی از معدود کارگردان ها - و به جرات می توان گفت تنها کارگردانی بود که شهرت و اعتباری بیش از بازیگران سینما داشت.
هیچکاک در 13 ماه آگوست سال 1899 در لندن متولد شد. او فعالیت های سینمایی اش را از سال 1920 و در انگلستان ، به عنوان نقاش و طراح صحنه آغاز کرد ، سپس نویسنده ، دستیار کارگردان و سرانجام کارگردان شد. با وجود آنکه هیچکاک سبکی منحصر به فرد داشت اما از تاثیر پذیری او از سینمای سایر کشورها نمی توان چشم پوشید ، خصوصا: مکتب مونتاژ شوروی و به ویژه آثار سرگئی آیزنشتاین ، سینمای اکسپرسیونیستی آلمان و به ویژه آثار مورنائو و فریتس لانگ و نیز فیلم ساز آمریکایی دیوید وارک گریفیث به ویژه در دو اثر مهمش ، تولد یک ملت و تعصب. این تاثیر پذیری نه تنها در گفته های خود هیچکاک بلکه در نمونه ای ترین آثارش نیز مشهود است.

با شروع به کارگردانی ، نام هیچکاک به سرعت مترادف با فیلم ساز ماهر ، حرفه ای و نیز هیجان شد ، فیلم سازی که در هر اثرش امضایش را نیز به جا می گذاشت. حتی در فیلم اولیه ای چون مستاجر که در آن هیچکاک ویژگی های مختلف را با هم ترکیب کرد : آرایش تصویری نور و سایه ، حرکات دوربین پیچیده ای که یاد آور سینمای صامت آلمان بودند ، تدوین استعاری مونتاژ شوروی با برش موازی رایج در سینمای آمریکا. در واقع هیچکاک در مستاجر اولین اثرمشخصا هیچکاکی اش را خلق کرد. فیلمی که مورخین سینما آن را یکی از چند فیلم برجسته و با اهمیت انگلستان در دهه بیست و نیز سینمای صامت انگلستان به شمار می آورند.
کار در سینمای صامت در رشد خلاقه هیچکاک به عنوان یک فیلم ساز بسیار موثر و با اهمیت بود. او ضمن کار با فیلم صامت به اهمیت و ارزش تصاویر پی برد و دریافت که صدا تنها می تواند نقشی فرعی در ساختن فیلم ایفا کند. او خود در این زمینه گفته است:

«
در اغلب فیلم هایی که این روزها ساخته می شود ، کمتر می توان سینما یافت. اغلب این فیلم ها را من تصاویر مردمی که با یکدیگر صحبت می کنند می خوانم. وقتی که داستانی به وسیله سینما بازگویی می شود ، فقط زمانی باید به گفتگو توسل جست که با تصاویر نتوان آن را بیان کرد. من همیشه ابتدا می کوشم تا داستان را به طریق سینمایی و به وسیله یک سلسله تصاویر بیان کنم...»

اما دلبستگی هیچکاک به سینمای صامت مانع از این نشد که او نتواند با ورود صدا به سینما کنار بیاید( بر خلاف بسیاری ) ، بلکه او به خوبی توانست به کاربرد و اهمیت صدا ، موسیقی و سکوت پی ببرد و اولین فیلم ناطق او یعنی حق السکوت ( 1929) نیز به خوبی نشان داد که هیچکاک قابلیت دراماتیک تکنولوژی جدید را درک می کند.

سرانجام هیچکاک نیز پس از درخشش در سینمای انگلستان راهی هالیوود شد. هیچکاک در سال 1939 برای ساخت فیلم ربکا به پیشنهاد دیوید.ا. سلزنیک (David O. Selznick )، تهیه کننده فیلم ، به آمریکا رفت. با وجود اینکه هیچکاک با کار برای شاخه انگلیسی کمپانی پارامونت (Paramont Picture ) تا حدودی با نظام استودیویی هالیوود آشنا شده بود ولی کار در آمریکا آغازگر رابطه ای بغرنج با نظام استودیویی بود. هیچکاک به سازمان یافتگی استودیوها متکی بود ، ولی در مقابل از مداخله تهیه کننده ها بر می آشفت. در این میان سلزنیک از همه بدتر بود زیرا او خود را شخصا مالک تمام محصولاتش می دانست. هیچکاک هم تلاش می کرد به نوعی دست او را از سر فیلم هایش کوتاه کند مثلا در فیلم برداری تنها صحنه های لازم را فیلم برداری می کرد و در نتیجه نمی شد فیلم را به شیوه ای غیر از شیوه مورد نظر او تدوین کرد.
هیچکاک به طور گسترده به ساخت فیلم برای کمپانی های مختلف آمریکایی پرداخت.از جمله مهمترین فیلم هایی که در این دوران ساخت می توان خرابکار ( 1942 ) و سایه یک شک ( 1943 ) ، هر دو برای کمپانی یونیورسال ( Universal Pictures ) ، طلسم شده ( 1945 ) برای کمپانی سلزنیک اینترنشنال ( Selznick International ) و بدنام ( 1946 ) محصول کمپانی آر.ک.او ( R.K.O ) اشاره کرد.

اما در این میان هیچکاک سعی داشت که خودش را از قید و بند های نظام استودیویی خلاص کند و به سینمایی مستقل که باب میلش بود بپردازد ، او می خواست شیوه های مختلف را تجربه کند و به بررسی کارکرد و اهمیت بخش های مختلف تولید در فیلم سازی بپردازد ، به همین خاطر در سال 1948 دست به تجربه ای نا متعارف و بلند پروازانه زد و فیلم طناب را با چند برداشت بسیار بلند و بدون تدوین ساخت. او سعی کرد در دو فیلم بعدی اش یعنی در برج جدی ( 1949 ) و وحشت صحنه ( 1950 ) نیزتجربه های مشابهی را آزمایش کند ، اما شکست این فیلم ها سر انجام به او آموخت که:
«
فیلم باید تدوین شود. به عنوان یک تجربه طناب را می توان بخشید ، اما بی تردید وقتی که من در به کار بردن چنین تکنیکی در در برج جدی اصرار ورزیدم ، کاری اشتباه بود

هیچکاک با فیلم موفق و نسبتا پر فروش بیگانگان در ترن ( 1951 ) ، بر اساس رمانی به همین نام اثر پاتریشیا های اسمیت وارد دهه 1950 شد. عمده فیلم هایی که هیچکاک در این دهه ساخت فیلم های خوب و موفقی بودند. از جمله این فیلم ها دستگیری یک دزد ( 1954 ) ، بازسازی مردی که زیاد می دانست ( 1955 ) و سه فیلم که شاید روشن ترین تجسم جهان هیچکاک باشند: پنجره عقبی ( 1954 ) ، سرگیجه ( 1958 ) و شمال از شمال غربی ( 1959 ).

هیچکاک در پنجره عقبی ( پنجره رو به حیاط ) به موضوع دید زدن و چشم چرانی پرداخت ، کاری که معتقد بود خودش به عنوان یک فیلم ساز انجام می دهد ، یعنی کنکاش زندگی آدم ها و احساسات ، عواطف ، ترس ها و بدجنسی ها و گناه هایشان و ... . هیچکاک در پاسخ به ایرادی که از نظر اخلاقی به فیلم پنجره عقبی گرفتند گفت :
«
هیچ چیز نمی توانست مرا از ساختن این فیلم باز دارد ، چون که عشق من به سینما از هر ملاحظه ای قویتر است.».
هیچکاک فیلم سرگیجه را که بدون شک یکی از بهترین فیلم هایش است را بر اساس داستان از میان مردگان نوشته بوالو- نارسژاک ساخت. این فیلم که از اولین نمونه های عالی فیلم های تغییر شخصیت و جنایت های پیچیده و از پیش طرح ریزی شده بود توجه همگان را جلب کرد.
فیلم شمال از شمال غربی نیز فیلمی جالب و سنگین از نوع تریلرهای سیاسی ، جنایی با رگه هایی از طنز خاص هیچکاکی بود که هیچکاک آن را با هزینه ای زیاد برای کمپانی ام . جی. ام ( M.G.M ) ساخت. موفقیت این فیلم موجب شد که هیچکاک با سربلندی وارد دهه 1960 شود.

هیچکاک در سال 1960 ، با وام گیری از برنامه ریزی تولید ، فیلم برداری سیاه و سفید و داستانی هولناک فیلم روح ( روانی ) را ساخت.

روح با ترکیب مونتاژدرخشان ، حرکات طولانی دوربین و نیز تغییر دراماتیک همذات پنداری تماشاگر ، ضمنا نشانگر تکنیک های پخته هیچکاک نیز بود. هیچکاک خود درباره این فیلم گفته است :

«
رضایت اصلی من در این است که فیلم تاثیری روی تماشاگران گذاشت ، و من این تاثیر را خیلی مهم تلقی می کنم. من به موضوع توجهی ندارم ، به بازی نیز اهمیتی نمی دهم ، اما برای تکه های فیلم ، فیلم برداری ، نوار صدا و همه اجزاء تکنیکی که باعث شد تا تماشاگران از ترس فریاد بر آورند ، ارزش قائلم. احساس می کنم که خیلی رضایت بخش است چنانچه بتوانیم هنر سینما را برای به دست آوردن چیزی از عاطفه توده مردم به کار ببریم و با روح بی تردید ، به چنین توفیقی نائل شدیم. نه پیامی در این فیلم بود تا تماشاگران را برانگیزد ، نه بازی با اهمیتی یا لذت از داستان ، بلکه همه با فیلم خالص برانگیخته شدند. »

این نقل قول ، دلایل هیچکاک را نسبت به ساختن فیلم هایی در این زمینه نشان می دهد. از نظر او فیلم یک کل است که هر جزء آن و هر برش آن ، ضروری است تا آن کل تحقق یابد. به همین دلیل است که فیلم های هیچکاک چفت و بستی محکم دارند. صحنه استحمام در فیلم روح و برش سریع نماها نه تنها در باز گفتن ماجرا موثر واقع می شود ، بلکه در عین حال التهاب و فشار عظیمی به وجود می آورد که با تماشاگر تا آخرین لحظه فیلم به جا می ماند. در فیلم دلهره آور ، هر صحنه باید چیزی بیش از بازگفتن داستان ارائه کند ، به همین جهت است که در فیلم های هیچکاک هر صحنه و هر جزء آن از پیش به دقت ادراک و طرح ریزی می شود و هیچ چیز به دست تصادف یا بداهه پردازی به هنگام فیلم برداری سپرده نمی گردد. از طرفی به نظر هیچکاک : دلهره ، تعجب یا غافل گیری نیست. از نظر او در یک فیلم دلهره آور ، تماشاگر در جریان آنچه که به وقوع خواهد پیوست قرار دارد ، یعنی فاجعه ای که در انتظار قهرمان فیلم است برای تماشاگر مشهود و معلوم است بنابراین می تواند در حادثه شرکت بجوید ، با قهرمان همذات پنداری کند و التهابی فزاینده را تجربه کند. اما با تعجب و غافل گیری ، التهابی وجود ندارد جز بعد از روشن شدن حقیقت. تماشاگر ممکن است وقتی که هیولایی ناگهان از میان تاریکی ظاهر می گردد ، از جای خود بپرد ، ولی بعدا بی درنگ آرام می شود ، اما با دلهره دقایقی را که تماشاگر به انتظار می گذراند تا حادثه اجتناب ناپذیر سر انجام روی دهد ، روی تماشاگر تاثیر دقیق تر و عمیق تری بر جا می گذارد و زمانی طولانی تر نیز دوام می یابد.

فیلم های بعدی هیچکاک یعنی پرندگان ( 1963 ) و مارنی ( 1964 ) در زمان خود چندان به گرمی استقبال نشدند ( اگر چه در سال های بعد بیشتر مورد توجه قرار گرفتند ، به ویژه آنکه خود هیچکاک نیز در سال های بعد به واسطه منتقدان و بیشتر منتقدان فرانسوی جایگاهی خاص در عرصه سینما برای خود دست و پا کرد ).در واقع کم کم ستاره هیچکاک رو به افول می رفت و محبوبیتش در نزد تماشاگران رو به کاهش بود. هیچکاک آخرین فیلمش ، توطئه خانوادگی ، را در سال 1976 ساخت.

استاد بزرگ تاریخ سینما در 29 آوریل 1980 چشم از جهان فرو بست. در هرحال هیچکاک یکی از مهمترین فیلم سازان کلاسیک است که آثارش همیشه به عنوان نمونه و الگو برای فیلم سازان پس از او بوده. کم نیستند فیلم سازان بزرگی که از هیچکاک به عنوان استادی غائب که فیلم هایش بهترین تدریس سینمایی برایشان بوده نام می برند و هیچکاک و فیلم هیچکاکی نیز چیزی نیست که به آسانی بتوان آن را از سینما جدا کرد.
در انتها گفته فرانسوا تروفو ( فیلم ساز فرانسوی ) درباره شخصیت هیچکاک خالی از لطف نیست:

«
زیر ظاهر مردی مطمئن به خویش ، هزل گو و نیشزن ، مردی حساس ، صدمه پذیر و عاطفی نهفته است. مردی که عواطفی را که می خواهد به تماشاگران آثارش منتقل سازد ، خود عمیقا و به شدت احساس می کند.
مردی که در تجسم ترس در سینما نظیر ندارد ، خود موجودی است بسیار ترسان و من تصور می کنم که این جنبه از شخصیتش در توفیق او اثر مستقیم داشته است

فیلم های برگزیده

مستاجر ( 1926- The Lodger )
حق السکوت ( 1929- Blackmail )
جنایت ( 1930- Murder )
مردی که زیاد می دانست ( 1934- The Man Who Knew Too Much)
39
پله ( 1935- The Thirty-nine Steps )
خرابکاری ( 1936- Sabotage )
خانم ناپدید می شود ( 1938- The Lady Vanishes )
ربه کا ( 1940- Rebecca )
سوء ظن ( 1941 – Suspicion )
سایه یک شک ( 1943- Shadow Of A Doubt )
قایق نجات ( 1943 – Lifeboat )
طلسم شده ( 1945 – Spellbound )
بدنام ( 1946- Notorious )
طناب ( 1948- Rope )
بیگانگان در ترن ( 1951- Strangers On A Train )
پنجره عقبی ( 1954- Rear Window )
دستگیری دزد ( 1955- To Catch A Thief)
مردی که زیاد می دانست ( 1955- The Man Who Knew Too Much)
مرد عوضی ( 1957- The Wrong Man)
سرگیجه ( 1958- Vertigo)
شمال از شمال غربی ( 1959- North By Northwest )
روح (روانی) ( 1960- Psycho )
پرندگان ( 1963- The Birds)
مارنی ( 1964- Marnie )
پرده پاره ( 1966- Torn Curtain )
جنون ( 1972- Frenzy )
توطئه خانوادگی ( 1976- Family Plot)


جوایز و افتخارات

نامزد دریافت جایزه اسکار به عنوان بهترین کارگردان برای فیلم های ربکا در سال1941 ، سوء ظن در سال 1942 ، قایق نجات در سال 1945 ، طلسم شده در سال 1946 ، پنجره عقبی درسال 1955 و روح در سال 1961.

نامزد دریافت نخل طلای کن به عنوان بهترین کارگردان برای فیلم های مردی که زیاد می دانست در سال 1956 و بدنام در سال 1946.

نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب برای فیلم جنون در سال 1973.

نامزد دریافت شیر طلایی از جشنواره ونیز برای فیلم دستگیری دزد در سال 1955

 

 

 

 

 

 

 

 

استیون زیلیان ( Steven Zaillian )

 

استیون زیلیان ، یکی از فیلم نامه نویسان مطرح آمریکایی است که علاوه بر فیلم نامه نویسی در کارگردانی و تدوین نیز دست دارد. زیلیان در روز سی ام ماه ژانویه سال 1953 در ایالت کالیفرنیای آمریکا به دنیا آمد. او در دانشگاه سان فرانسیسکو به تحصیل در رشته سینما پرداخت. زیلیان کارش را در سینما با تدوین فیلم آغاز کرد. نخستین فیلمی که زیلیان آن را تدوین کرد و به این ترتیب پا به دنیای سینما گذاشت Breaker, Breaker نام داشت. از جمله فیلم های دیگری که زیلیان پیش از ورود به عرصه فیلم نامه نویسی ، تدوینگر آنها بوده است می توان به امپراتوری عنکبوت ها ( 1977- Kingdom of the Spiders ) و Starhops در سال 1978 اشاره کرد.

زیلیان نخستین فیلم نامه خود را در سال 1985 نوشت ، فیلم نامه ای با نام شاهین و مرد برفی. زیلیان این فیلم نامه را که یک تریلر سیاسی – جاسوسی بود ، بر مبنای کتابی از رابرت لیندسی ( Robert Lindsey ) نوشت. این فیلم که در آن شان پن ( Sean Penn ) به ایفای نقش پرداخته بود ، به موفقیت نسبتا خوبی دست پیدا کرد.

زیلیان پنج سال بعد در پروژه بعدی خود نیز به دنبال یک اقتباس ادبی رفت. این بار اقتباس از اثر معروف الیور ساکس ( Oliver Sacks )با نام بیداری ( 1990 ) که بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده بود. پنی مارشال ( Penny Marshall ) این فیلم نامه درام را با بازی رابرت دنیرو ( Robert De Niro ) و رابین ویلیامز ( Robin Williams ) جلوی دوربین برد. فیلم بیداری بسیار موفق بود و در چند رشته از جمله بهترین فیلم نامه اقتباسی ، نامزد دریافت جایزه اسکار شد.

زیلیان در سال 1993 پرکار بود و سه فیلم نامه را در کارنامه خود ثبت کرد که هر سه اقتباسی و هر سه موفق بودند: فهرست شیندلر ، جک خرسه و در جست و جوی بابی فیشر.

فهرست شیندلر بر اساس رمانی نوشته تامس کنیلی ( Thomas Keneally ) نوشته شد. این فیلم نامه یکی از بهترین آثار استیون زیلیان است. این فیلم که توسط استیون اسپیلبرگ کارگردانی شد ماجرایی درام و تکان دهنده را در دوران جنگ جهانی دوم درباره یهودیان دربند آلمان ها روایت می کرد ، که کارخانه داری آلمانی به نام شیندلر و عضو حزب نازی ، آنها را نجات می دهد. این فیلم در آن سال بسیار مورد توجه قرار گرفت و واکنش های متفاوتی را هم در بر داشت. فهرست شیندلر در آن سال جوایز بسیاری را نصیب خود کرد از جمله اسکار بهترین فیلم نامه اقتباسی، جایزه بافتا برای بهترین فیلم نامه اقتباسی و...

زیلیان جک خرسه را بر اساس داستانی از دان مک کال ( Dan McCall ) نوشت. جک خرسه درامی زیبا و دلنشین درباره رابطه یک پدر و پسر است. در این فیلم دنی دوویتو ( Danny DeVito )بازی زیبایی ارائه کرده است.

در جست و جوی بابی فیشر را نیز زیلیان بر اساس کتابی از فرد ویتزکین ( Fred Waitzkin ) نوشت. در جست و جوی بابی فیشر به ارتباط بین یک پدر و پسر می پرداخت که ماجرایش در دنیای شطرنج و قهرمانی می گذشت. این فیلم نامه را زیلیان خود جلوی دوربین برد و به این ترتیب نخستین تجربه کارگردانی اش را با فیلم نامه ای از خودش پشت سر گذاشت. این فیلم از سوی منتقدان مورد استقبال قرار گرفت اما در گیشه شکست خورد.

زیلیان در دو پروژه بعدی خود به سراغ فیلم نامه های عامه پسند رفت. زیلیان فیلم نامه خطر حاضر و آشکار ( 1994) را با همکاری دانلد استیوارت ( Donald Stewart ) و جان ملیوس ( John Milius ) نوشت. این فیلم نامه نیز بر اساس داستانی از تام کلنسی ( Tom Clancy) نوشته شد و درباره درگیری یک مامور CIA با دلالان مواد مخدر در کلمبیا بود. کارگردانی این فیلم را فیلیپ نویس ( Phillip Noyce ) بر عهده داشت. فیلم خطر حاضر و آشکار ، فروش خوبی داشت.



فیلم نامه بعدی زیلیان ، ماموریت : غیر ممکن ( 1996) بود. فیلم نامه این فیلم را زیلیان با همکاری دیوید کوئپ ( David Koepp ) و رابرت تاونی ( Robert Towne ) نوشت. ماموریت غیر ممکن ، فیلمی ماجراجویانه درباره سرقت ، سیاست و خیانت بود. این فیلم نامه توسط برایان دی پالما ( Brian De Palma ) و با نقش آفرینی تام کروز ( Tom Cruise ) جلوی دوربین رفت. فیلم از فروش بسیار خوبی برخوردار بود و در سال های بعد ماموریت غیر ممکن دو ، سه و چهار هم از روی آن ساخته شد.

در سال 1998زیلیان بار دیگر به پشت دوربین رفت تا فیلم نامه ای از خودش با نام یک حرکت مدنی را جلوی دوربین ببرد. زیلیان این فیلم نامه را بر اساس داستانی از جاناتان هار ( Jonathan Harr ) نوشت. تبدیل این داستان با توجه به حجم زیاد آن ( 1200 صفحه ) به یک فیلم نامه جمع و جور کار آسانی نبود و زیلیان را با مشکلات بسیاری رو به رو کرد ، اما با این وجود زیلیان توانست اقتباس خوبی از این کتاب بکند. حاصل کار کنکاشی جذاب درباره قوانین مدنی بود.

در سال 2001 زیلیان فیلم نامه هانیبال را نوشت که ریدلی اسکات ( Ridley Scott ) آن را جلوی دوربین برد. فیلم نامه ای بر اساس شخصیت معروف کتاب توماس هریس (Thomas Harris )یعنی دکتر دیوانه ای به نام هانیبال لکتر که به نوعی دنباله ای بود بر فیلم سکوت بره ها ( 1991- The Silence of the Lambs )، اما به اندازه آن موفق نبود.

زیلیان نوشتن فیلم نامه برای فیلم سازان مطرح را ادامه داد و در سال 2002 فیلم نامه دار و دسته نیویورکی ها را برای مارتین اسکورسیسی( Martin Scorsese )نوشت که به دوران جنگ و درگیری های محلی در نیویورک می پردازد ، یعنی زمانی که جز وحشیگری و جنون هیچ چیز دیگری بر نیویورک حکم نمی رانده. او همچنین در سال 2005 فیلم نامه مترجم را که برای سیدنی پولاک ( Sydney Pollack ) نوشته بود در کارنامه خود ثبت کرد. مترجم درباره یک مترجم شفاهی است که در سازمان ملل کار می کند و به طور اتفاقی متوجه می شود که یکی از رهبران آفریقایی تهدید به مرگ شده و به این ترتیب زندگی اش در معرض خطر قرار می گیرد.
آخرین پروژه زیلیان تا امروز تمام مردان شاه ( 2006 ) نام دارد که خود آن را جلوی دوربین برده است

گزیده فیلم شناسی استیون زیلیان ( در مقام فیلم نامه نویس (

شاهین و مرد برفی ( 1985- The Falcon and the Snowman ) بیداری ( 1990- Awakenings ) فهرست شیندلر ( 1993- Schindler's List ) جک خرسه (1993- Jack the Bear ) در جست و جوی بابی فیشر ( 1993- Searching for Bobby Fischer ) خطر حاضر و آشکار ( 1994- Clear and Present Danger ) ماموریت : غیر ممکن ( 1996- Mission: Impossible ) یک حرکت مدنی ( 1998- A Civil Action ) هانیبال ( 2001- Hanibal ) دار و دسته نیویورکی ( 2002- Gangs of New York ) مترجم ( 2005- The Interpreter) همه مردان شاه ( 2006- All the King's Men )

گزیده جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم نامه فهرست شیندلر در سال 1994 ، نامزدی اسکار بهترین فیلم نامه برای فیلم نامه های بیداری در سال 1991و دار و دسته نیویورکی ها در سال 2003.

برنده جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین فیلم نامه برای فیلم نامه فهرست شیندلر در سال 1994.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اندرو نیکول ( Andrew Niccol )

 

اندرو نیکول در سال 1964 در پاراپاراموی کشور نیوزیلند به دنیا آمد و در منطقه اوکلهند کشور نیوزیلند بزرگ شد. خیلی زود فهمید که ماندن در نیوزیلند او را به جایی نخواهد رساند ، به همین خاطر در سن 21 سالگی نیوزیلند را ترک کرد و به انگلستان رفت. در انگلستان ، نیکول به ساخت فیلم های تبلیغاتی تلوزیونی روی آورد و تا ده سال در این حوزه به فعالیت های خود ادامه داد. پس از این ده سال به یک باره ساخت فیلم های تبلیغی را رها کرد و به هالیوود رفت تا بتواند فیلم های سینمایی بسازد.

اولین فیلم نامه ای که نیکول آن را نوشت گاتاکا ( 1997) نام داشت. نیکول خودش این فیلم نامه را جلوی دوربین برد. گاتاکا در پس زمینه از ماجرایی علمی- تخیلی برخوردار بود اما ماجرای اصلی داستانی درام درباره رویای ازلی و ابدی یک جوان بیمار بود که قصد داشت به هر قیمتی شده به فضا برود. این آرزو او را بر آن داشت تا جسمی قلابی برای خود دست و پا کند و به این ترتیب از پس آزمایش های سخت به خوبی بر آید و کاندید سفر به فضا شود. در واقع گاتاکا ستایشی بود از قدرت اراده روح بشری. منتقدان ایده ، هوش و مهارت بصری فیلم را ستودند اما فضای سنگین و استعاره های فلسفی فیلم چندان مورد توجه تماشاگران آمریکایی قرار نگرفت ، در حالی که در اروپا ، گاتاکا از استقبال بیشتری برخوردار شد.

فیلم نامه بعدی که توسط نیکول نوشته شد ، نمایش ترومن ( 1998) نام داشت. فیلم نامه ای بسیار موفق که توسط پیتر ویر ( Peter Weir )، کارگردان خوب و مطرح استرالیایی تبار جلوی دوربین رفت و جیم کری ( Jim Carrey) نیز در نقش اصلی بازی خوبی از خود ارائه داد. نمایش ترومن ماجرای عجیبی را روایت می کرد که در آن یک نفر بدون آنکه خود بداند و بخواهد از بدو تولد قهرمان یک نمایش تلوزیونی است و یک زندگی مصنوعی را طی تمام سالیان زندگی اش پشت سر گذاشته و و پشت سر خواهد گذاشت. ایده اصلی فیلم یعنی نشانه گرفتن فرهنگ رسانه ای بسیار مورد توجه منتقدان قرار گرفت و زبان ها را به تحسین گشود. نمایش ترومن از سوی تماشاگران هم بسیار مورد استقبال قرار گرفت.

در سال 2000 ، نیکول تصمیم گرفت دوباره پشت دوربین بایستد و فیلم نامه ای از خودش با نام سیمونه را جلوی دوربین ببرد. این فیلم نیز به رسانه و حوادث عجیب و گاه فانتزی پیرامون آن می پرداخت. آل پاچینو ( Al Pacino ) در این فیلم در نقش اصلی ظاهر شد ، نقش یک فیلم ساز مستاصل هالیوودی که با تبدیل شدن مخلوق دیجیتالی اش به یک ستاره بزرگ و سرشناس ، موقعیت ویژه ای پیدا می کند. معلوم نیست به چه دلایلی فیلم تا سال 2002 اکران نشد ، ولی سیمونه پس از اکران عمومی واکنش های متفاوتی را در بر داشت و بار دیگر نیکول را به عنوان سینماگری با دغدغه هاش شخصی بر سر زبان ها انداخت. در هر حال سیمونه تحسین منتقدان را در بر داشت.

روژه بعدی نیکول فیلم نامه ترمینال ( 2004) بود. ترمینال بر اساس یک ماجرای واقعی ، یعنی ماجرای یک ایرانی مهاجر نوشته شد. نیکول و ساشا گرواسی فیلم نامه را نوشتند و سرانجام هم فیلم نامه توسط جف ناتانسن بازنویسی شد تا به دست استیون اسپیلبرگ ( Steven Spielberg ) برای کارگردانی رسید. ترمینال ماجرای شخصی به نام ویکتور ناوورسکی است که اهل یک کشور خیالی در آروپای شرقی است. ناوورسکی برای یافتن حقایقی درباره پدرش عازم نیویورک می شود. هنگامی که ناوورسکی به فرودگاه نیویورک می رسد متوجه می شود کشورش دچار جنگ شده و به این ترتیب مدارکش دیگر اعتباری ندارند. او که دیگر نه راه برگشت دارد و نه می تواند قانونا وارد خاک آمریکا شود مجبور است در همان فرودگاه زندگی کند. قرار بود خود نیکول ترمینال را کارگردانی کند اما در نهایت این اسپیلبرگ بود که کارگردان فیلم شد.

آخرین پروژه نیکول تا امروز فیلم ارباب جنگ ( 2005) بوده که نیکول علاوه بر نوشتن فیلم نامه ، خودش نیز آن را کارگردانی کرده. نیوکول با این فیلم وارد دنیای پیچیده تجارت اسلحه می شود. ارباب جنگ ساختاری مستند گونه و افشاگرانه دارد. ارباب جنگ به شیوه ای تمثیلی پوچی جنگ های خانمان سور چند دهه اخیر را به نمایش می گذارد که چگونه طمع ورزی و پول پرستی اقلیتی به مرگ و نیستی عده کثیری می انجامد. قصه فیلم درباره یک آمریکایی ( اکراینی الاصل ) به نام یوری اورف است. او در سنین کودکی به همراه والدینش از اتحاد جماهیر شوروی فرار کرده اند و به لوس آنجلس آمده اند و یک رستوران را اداره می کنند. اورف در اثر یک تیراندازی به فکر تجارت اسلحه می افتد. او در این کار موفق است در حالی که طرفین دعوا برای او هیچ اهمیتی ندارند. این فیلم نیز واکنش های متفاوتی را در بر داشت. نیکول خود درباره این فیلم گفته:

«
در هالیوود اگر در فیلمی اسلحه نباشد ، گویی جنایتی رخ داده است ، به همین خاطر من سعی کردم به شیوه دیگری این توازن را برقرار کنم. »

گزیده فیلم شناسی اندرو نیکول ( در مقام فیلم نامه نویس  (

گاتاکا ( 1997 - Gattaca ) نمایش ترومن ( 1998- The Truman Show ) سیمونه ( 2002- Simone ) ترمینال ( 2004- The Terminal) ارباب جنگ ( 2005- Lord Of War )

گزیده جوایز و افتخارات

نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم نامه اورجینال برای فیلم نمایش ترومن در سال 1999. نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین فیلم نامه برای فیلم نمایش ترومن در سال 1999. برنده جایزه بافتا در رشته بهترین فیلم نامه ارجینال برای فیلم نمایش ترومن در سال 1999

 

 

 

 

 

 

 

پیتر ویر ( Peter Weir )

 

پیتر ویر ، کارگردان و فیلم نامه نویس استرالیایی در 21 آگوست سال 1944 در شهر سیدنی استرالیا به دنیا آمد. او مدتی در دانشگاه سیدنی در رشته حقوق و سپس مدتی در رشته هنر تحصیل کرد ، اما سرانجام از ادامه تحصیل انصراف داد و در کنار پدرش در کار خرید و فروش املاک مشغول به کار شد. ویر، این کار را نیز رها کرد و در سال 1966 به اروپا رفت. بعد از بازگشت از اروپا ، در یک ایستگاه تلوزیونی ، شغلی برای خود دست و پا کرد و در اوقات بیکاری نیز به ساختن فیلم های کوتاه می پرداخت. در سال 1969 به عنوان دستیار فیلم بردار و همچنین طراح تولید قراردادی با یک کمپانی فیلم سازی در استرالیا امضا کرد.

نخستین فیلم بلند ویر ، اتومبیل هایی که پاریس را بلعیدند ( 1974 ) نام داشت. این فیلم ماجرای اهالی فقیر یک شهر کوچک و حاشیه ای در کشور استرالیا به نام پاریس است ، که زندگی خود را از طریق ایجاد تصادف های ساختگی در اتوبان اصلی نزدیک شهر می گذرانند. این فیلم داستانی ترسناک ، آمیخته با طنزی سیاه بود و تصویرگر وحشت کمین کرده در پشت خیابان های یک شهر کوچک و دورافتاده

فیلم بعدی ویر که مهم ترین فیلمش در استرالیا نیز هست ، پیک نیک در هنگینگ راک ( 1975 ) نام داشت. این فیلم نیز برخوردار از داستانی ترسناک و مرموز بود. در سال 1900 ، سه دختر مدرسه ای به همراه معلم هایشان به قلب طبیعتی رام نشده به نام هنگینگ راک می روند و به ترتیب به صورت اسرار آمیزی ناپدید می شوند... . ویر این فیلم را با علاقه فراوان و با توجه کامل به جزئیات ساخت و فیلمی قابل تامل ارائه داد و همچنین یک استعداد تازه را به صنعت فیلم سازی استرالیا ، معرفی کرد. در واقع پیتر ویر ، فیلم سازی بود که نقشی بسیار مهم و غیر قابل انکار در جنبش سینمای نوین استرالیا در اواخر دهه هفتاد داشت. او صاحب سبک ترین فیلم ساز سینمای نوین استرالیا است.

ویر در فیلم بعدی اش ، آخرین موج ( 1977 ) ، نیز به سراغ سوژه ای ویرانگر رفت ، یک جزر و مد عظیم در دریا قرار است تمام ساکنان زمین را نابود کند. این فیلم نیز برخوردار از ویژگی های فیلم های قبلی ویر به ویژه پرداختن به جزئیات است ، اما کمی در داستان گویی ضعیف است. به هرحال ویر در این فیلم توانسته در انتقال ترس و هراس ناشی از حوادث مخرب جهانی ، موفق عمل کند.

در سال 1981، ویر فیلم گالیپولی را ساخت. گالیپولی درامی هولناک از قتل عامی در ترکیه در زمان جنگ جهانی اول است... . با این فیلم ، پیتر ویر مورد توجه هالیوود قرار گرفت و در حقیقت سینمای استرالیا را به جهان معرفی کرد. این فیلم در رشته بهترین فیلم خارجی نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب شد.

فیلم بعدی ویر ، سال زندگی پر مخاطره ( 1982) نام داشت. این فیلم ماجرایی روان شناسانه و عاشقانه داشت که در اوضاع سیاسی نا آرام کشور اندونزی در سال 1965 می گذشت ، در این اوضاع نابسامان و پر هرج و مرج یک روزنامه نگار استرالیایی ( با بازی مل گیبسون ( Mel Gibson ) ) دلباخته یک کارمند سفارت بریتانیا ( با بازی سیگورنی ویور ( Sigourney Weaver ) ) می شود... ویر در این فیلم ، طی اقدامی عجیب لیندا هانت ( Linda Hunt ) ، بازیگر زن استرالیایی را در نقش یک مرد نیمه چینی به بازی گرفت و او هم اسکار بهترین بازیگر نقش دوم را به دست آورد.

سرانجام ویر نیز بعد از نشان دادن استعدادهایش در عرصه فیلم سازی جذب هالیوود شد. نخستین فیلم ویر در آمریکا ، شاهد ( 1985) ، نام داشت. ادوارد فلدمن ( Edward S. Feldman ) ، تهیه کننده فیلم ، ویر را به کارگردانی این فیلم ترغیب کرد ، زیرا به اعتقاد او یک غیر آمریکایی می توانست نگاه و دید تازه ای به این تریلر عاشقانه که ماجرایش در یک دهکده کوچک و بسته یهودی نشین در آمریکا ، می گذشت ، داشته باشد. شاهد داستان پلیسی است ( با بازی هریسون فورد ( Harrison Ford ) ) که سعی می کند ، جان پسر کوچکی را که همراه مادرش بوده و ناخواسته شاهد یک قتل می شود ، را نجات دهد و در همین راه به حقایق وحشتناکی درباره فساد در اداره پلیس پی می برد و خودش نیز در معرض خطر قرار می گیرد ... شاهد فیلم ارزشمندی از آب در آمد و از حیث کارگردانی ، فیلم برداری و بازیگری بسیار موفق بود.

در سال 1986 ، ویر فیلم ساحل موسکیتو را ساخت. ساحل موسکیتو داستان ماجراجویی های مردی است که برای دنبال کردن رویاهایش حاضر است به هر جایی برود ، و از همین رهگذر عازم ساحل موسکیتو و سرزمین های دور می شود ... در این فیلم ، ویر با بهره گیری از بازی خوب هریسون فورد و فیلم برداری زیبای جان سیل با مهارت و استادی داستان فیلم را روایت کرده

ویر در پروژه بعدی اش ، فیلم انجمن شاعران مرده ( 1989) را ساخت. انجمن شاعران مرده درامی زیبا و به ویژه جوان پسندانه بود که پایانی تراژیک و تاثیرگذار را رغم می زد. یک معلم جدید زبان و ادبیات انگلیسی ( با بازی رابین ویلیامز ( Robin Williams ) ) وارد یک دبیرستان پسرانه در اسکاتلند می شود. او تلاش می کند دید جدیدی در دانش آموزان ایجاد کند و آنها را ترغیب می کند این حصار سنتی و دست و پاگیر را بشکنند و به دنبال آرزوهایشان بروند ، زیرا هر لحظه زندگی ارزش دارد و ...
فیلم نامه خوب و هوشمندانه تام شولمن ( Tom Schulman ) ، بازی های خوب بازیگران فیلم ، فیلم برداری زیبای جان سیل و در نهایت کارگردانی ماهرانه پیتر ویر ، انجمن شاعران مرده را به فیلمی موفق و ماندگار بدل کرد.

در سال 1990 ، ویر فیلم گرین کارد را ، که فیلم نامه اش را نیز خودش نوشته بود ، جلوی دوربین برد. این فیلم اولین تجربه ویر در ساخت فیلمی کمدی – رمانتیک بود. ویر که اساسا فیلم نامه فیلم را بر مبنای ویژگی هایژرار دپاردیو ( Gérard Depardieu ) ، هنرپیشه فرانسوی ، نوشته بود ، از او دعوت کرد که در فیلم بازی کند و او نیز پذیرفت. گرین کارد ماجرای زن و مردی است که هریک مشکلی دارند ، زن مشکل مالی و مرد که فرانسوی است ، مشکل اقامت در آمریکا. آنها سرانجام برای رفع مشکلشان ، به این راه حل می رسند که به طور صوری با یکدیگر ازدواج کنند و بعد ازحل مشکلاتشان از یکدیگر جدا شوند ... .

ویر فیلم بی باک را در سال 1993 ساخت. در بی باک ، مکس کلین ، آرشیتکتی است که همیشه از مسافرت با هواپیما وحشت داشته ، اما وقتی از یک سانحه هوایی جان سالم به در می برد ، نه تنها ترسش به کلی فرو می ریزد ، بلکه بعد از این واقعه گمان می کند دیگر ضربه ناپذیر شده است. این مسئله موجب می شود زندگی اش و ارتباطاتش با دیگران دچار تغییر و تحول شود و حتی تا نابودیش پیش برود ...
قصه فیلم بی باک ، به نحو عجیبی پیش می رود و مطابق با پیش بینی های تماشاگر نیست.

در سال 1998 ، ویر فیلم درخشان نمایش ترومن را بر اساس فیلم نامه ای از اندرو نیکول ساخت. نمایش ترومن ماجرای عجیب مردی است که از بدو تولد ، بدون انکه خود بداند بازیگر یک سریال تلوزیونی است. او در یک جزیره زندگی می کند و هر بار که تلاش می کند از جزیره خارج شود ، عاملی مانع از رفتن او می شود. او به تدریج به تناقض ها و حوادث عجیب زندگی اش توجه می کند و سرانجام به حقیقت ماجرای زندگی اش پی می برد.
نمایش ترومن ، برخوردار از فیلم نامه ای هوشمندانه و جذاب بود و در متن خود ، دیدگاه جدیدی نسبت به رسانه را مطرح می کرد. در این فیلم جیم کری ( Jim Carrey ) ، در نقش ترومن ظاهر شد و در حالی که استفاده از یک بازیگر با سبک بازیگری خاص او که عمدتا در فیلم های کمدی بازی کرده یک ریسک بود ، اما بازی بسیار خوبی ارائه داد. نمایش ترومن فیلم بسیار موفقی شد و از سوی منتقدین نیز بسیار مورد توجه قرار گرفت

آخرین فیلم ویر که تا به امروز ساخته ، استاد و ناخدا : انتهای دنیا ، نام دارد. این فیلم بر اساس داستان های ناخدا ابری نوشته پاتریک ابراین ( Patrick O'Brian ) ساخته شده است. در سال 1805 ، جنگ های ناپلئونی به اوج خود رسیده. در این زمان ، ناخدا ابری که فرماندهی یک کشتی انگلیسی را بر عهده دارد ماموریت می یابد تا به دنبال یک رزمناو فرانسوی که بسیار مجهز است برود و آن را نابود کند. از این پس بازی موش و گربه این دو کشتی آغاز می شود ... .
در این فیلم ، جامعه کوچکی درون یک کشتی به تصویر کشیده می شود و در این فضا مسائلی چون رفاقت ، افتخار ، ترس ، شجاعت و قدرت با بهره گیری از موقعیت های طاقت فرسای زندگی در کشتی مطرح می شود. این فیلم همچنین بهره مند از طنزی ظریف است که فیلم را هر چه بیشتر جذاب و زیبا جلوه می دهد. استاد و ناخدا در همه زمینه ها ، از بازیگری و فیلم برداری گرفته تا صدا و تدوین موفق عمل کرده و در کل نیز ، فیلمی است که در کارنامه کارگردانی ویر جایگاه خاصی دارد.


گزیده فیلم شناسی پیتر ویر ( در مقام کارگردان )

اتومبیل هایی که پاریس را بلعیدند ( 1974- The Cars That Ate Paris ) پیک نیک در هنگینگ راک ( 1975- Picnic at Hanging Rock ) آخرین موج ( 1977- The Last Wave ) گالیپولی ( 1981- Gallipoli ) سال زندگی پر مخاطره ( 1982- The Year of Living Dangerously ) شاهد ( 1985- Witness ) ساحل موسکیتو ( 1986- The Mosquito Coast ) انجمن شاعران مرده ( 1989- Dead Poets Society ) گرین کارد ( 1990- Green Card ) بی باک ( 1993- Fearless ) نمایش ترومن ( 1998- The Truman Show ) استاد و ناخدا : انتهای دنیا ( 2003- Master and Commander: The Far Side of the World )

گزیده جوایز و افتخارات

نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم های ، شاهد در سال 1986 ، انجمن شاعران مرده در سال 1990 ، نمایش ترومن در سال 1999 و استاد و ناخدا :انتهای دنیا در سال 2004.
امزد دریافت اسکار بهترین فیلم نامه ارجینال برای فیلم گرین کارد درسال 1991.
نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم برای فیلم استاد و ناخدا :انتهای دنیا در سال 2004.

نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم های ، شاهد در سال 1986 ، انجمن شاعران مرده در سال 1990 ، نمایش ترومن در سال 1999 و استاد و ناخدا : انتهای دنیا در سال 2004.

نامزد دریافت جایزه نخل طلای کن برای فیلم سال زندگی پر مخاطره در سال 1983.

برنده جایزه بافتا در رشته بهترین فیلم برای فیلم انجمن شاعران مرده در سال 1990.
نامزد دریافت جایزه بافتا در رشته بهترین فیلم برای فیلم شاهد در سال 1986 و فیلم استاد و فرمانده : انتهای دنیا در سال 2004.
نامزد دریافت جایزه بافتا در رشته بهترین کارگردانی برای فیلم انجمن شاعران مرده در سال 1990.
نامزد دریافت جایزه بافتا در رشته بهترین فیلم نامه برای فیلم گرین کارد در سال 1992.

نامزد دریافت جایزه خرس طلای برلین برای فیلم بی باک در سال 1994

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرانک دارابونت ( Frank Darabont )

 

فرانک دارابونت کارگردان ، فیلم نامه نویس و تهیه کننده ، در 28 ژانویه سال 1952 از خانواده ای مهاجر و مجاری تبار در فرانسه به دنیا آمد. در کودکی به همراه خانواده اش به آمریکا مهاجرت کرد. دارابونت در کودکی به خواندن کتاب های داستان و کتاب های مصور بسیار علاقه داشت. او همچنین تا فرصتی به دست می آمد، با برادرش به سینما می رفت. خواندن داستان هایی که مجذوبش می کرد و فیلم هایی که هیجان زده اش می کرد ، مسیر زندگی اش را برای او روشن کرد : هیچ چیز مانند سینما او را به علاقه اش نزدیک نمی کرد.

دارابونت کار خود در سینما را از پایین ترین مراحل فیلم سازی آغاز کرد ، او نخست به عنوان دستیار تولید مشغول به کار شد ، سپس به ساخت دکور پرداخت و پس از آن به طراحی دکور ، روی آورد و به این ترتیب همه چیز را درباره فیلم سازی ، به طور تجربی آموخت.
هدف دارابونت این بود که روزی فیلم نامه نویس شود و این کار را در ساعات بیکاری خود به طور مداوم انجام می داد. دارابونت در نخستین تجربه نویسندگی اش ، فیلم نامه کوتاهی بر اساس یکی از داستان های کوتاه استیفن کینگ ( Stephen King ) نوشت ، به نام زن در اتاق ( 1983 ) ، و خودش نیز آن را ساخت. زن در اتاق ، ماجرای غم انگیزی دربازه یک زن بود که به بیماری لا علاجی مبتلا ست. بعد از این فیلم به مدت ده سال ، تا اولین فیلم بلندش را بسازد به فیلم نامه نویسی پرداخت.

ر سال 1994 ، دارابونت فیلم درخشان رستگاری از شاوشنگ را ساخت. دارابونت که به داستان های استیفن کینگ بسیار علاقه داشت ، برای اولین فیلم بلندش هم ، داستانی کوتاه از او ، را انتخاب کرد. دارابونت داستان کوتاه کینگ را به زیبایی به یک فیلم نامه بلند با زمانی بیش از دو ساعت تبدیل کرد. دارابونت خود درباره این داستان گفته :

«
وقتی اولین بار این داستان را خواندم حتی به گریه افتادم. از نظر کشش دراماتیک باید بگویم که خود شخصا از کشف و شهودی که شخصیت اصلی داستان به آن دست می یابد ، لذت می برم. در این داستان ، اندی کسی است که با ناملایمات بسیاری رو به رو می شود ، از جمله نفسیات درونی انسان ها و نیز فضای نا امید کننده ای که در آن واقع شده است ، اما او همچنان با امید زنده است. دوست اندی یعنی رد نیز ، تحت تاثیر کشف و شهود درونی اندی ، به جای ناامیدی ، امید را انتخاب می کند. انتخاب امید به جای ناامیدی بدنه اصلی این داستان را تشکیل می دهد. »

رستگاری از شاوشنگ ، ماجرای به زندان افتادن بانکداری بی گناه به نام اندی دوفرین ( با بازی تیم رابینز ( Tim Robbins ) ) است. دوفرین ، به جرم قتل همسرش ، به زندانی وحشتناک به نام شاوشنگ فرستاده می شود. رئیس زندان و زندان بانان شاوشنگ همگی فاسد هستند و دوفرین به خوبی با اطلاعاتی که درباره سیستم مالیاتی و بانک داری کشور دارد ، آنها را تطمیع می کند و به این ترتیب با جلب رضایت انها ، موفق می شود شرایط زندان را به نفع خود و سایر زندانیان تغییر دهد. تنها چیزی که او را به این کار وا می دارد امیدی است که در دل دارد…. سرانجام دوفرین در کمال ناباوری از طریق تونلی که در طی بیست سال زندگی اش در سلولش کنده ، از شاوشنگ فرار می کند.
این فیلم بسیار مورد توجه تماشاگران و منتقدان قرار گرفت و به یکی از بهترین و مهم ترین فیلم های سال 1994 بدل شد. رستگاری از شاوشنگ در اسکار سال 1995در هفت رشته نامزد دریافت جایزه شد.

در سال 1999 ، دارابونت دومین فیلم بلند خود را ساخت ، که مسیر سبز نام داشت. مسیر سبز نیز بر اساس داستانی از استیفن کینگ ساخته شد. این بار هم دارابونت به سراغ زندان و بی گناهی رفت ، ولی این بار ماجرای بی گناهی یک مرد عجیب و معجزه گر بود. جان کافی مرد تنومند و سیاه پوستی است که به قتل دو دختر بچه متهم می شود. جان کافی با وجود هیکل بزرگ و شاید ترسناکش ، قلبی رئوف و مهربان دارد و برای نجات دیگران از قدرتی معجزه وار استفاده می کند. این معجزه شاید برای دیگران خیر و برکت داشته باشد ، اما نیروی جسمی خود او را به تحلیل می برد. زندان بانان که بر بی گناهی او وقوف دارند نمی توانند او را از صندلی الکتریکی نجات دهند و او سرانجام اعدام می شود و دالان سبز نیز ، نام دالانی است که از آنجا ، اعدامی ها را به اتاق مرگ می برند. رئیس بخش زندان اعدامی ها ( با بازی تام هنکس ( Tom Hanks ) )که نمی تواند جان کافی را نجات دهد و در مرگ معجزه ای که از سوی خدا نازل شده بوده مقصر است ، کیفرش آن است که عمری طولانی داشته باشد و مرگ دوستان و نزدیکانش را به چشم ببیند.
دالان سبز بسیار مورد توجه قرار گرفت و تماشاگرانش را بسیار تحت تاثیر قرار داد.

مجستیک ( 2001 ) ، پروژه بعدی دارابونت بود ، یک ماجرای درام و عاشقانه درباره یک فیلم نامه نویس هالیوودی ( با بازی جیم کری ( Jim Carrey ) )، که در دوران مک کارتیسم ، نامش در لیست سیاه قرار می گیرد ، سپس طی یک تصادف حافظه اش را از دست می دهد و سر از یک شهر کوچک در می آورد و در آنجا با شخص دیگری اشتباه گرفته می شود.
مجستیک فیلم ساده و جذابی است ، اما هم سطح دو فیلم قبلی دارابونت نیست.

دارابونت اکنون مشغول ساخت فیلم فارنهایت ، 451 است ، که در سال 2007 اکران خواهد شد. این فیلم بر اساس رمان علمی - تخیلی و عجیب ری برادبوری ( Ray Bradbury ) ساخته خواهد شد و ماجرای آن درباره زمانه ای است که حکومت حاکم به این نتیجه رسیده ، به نفع بشر است که تمام آثار هنری ، به ویژه آثار نویسندگان بزرگ را نابود کند. ماموران ویژه ای از سوی دولت مسئول هستند که هیچ کتابی را در هیچ خانه ای امان ندهند و همه را بسوزانند ، 451 نیز دمایی است که در آن کتاب می سوزد. این رمان پیش از این در سال 1966 توسط فرانسوا تروفو ( François Truffaut ) ، فیلم ساز فرانسوی به فیلم برگردانده شده است.
گزیده فیلم شناسی فرانک دارابونت ( در مقام کارگردان )

زن در اتاق ( 1983- The Woman in the Room)
رستگاری از شاوشنگ ( 1994- The Shawshank Redemption )
مسیر سبز ( 1999- The Green Mile )
مجستیک ( 2001- The Majestic )
فارنهایت ، 451 ( 2007- Fahrenheit 451 ) ( در دست ساخت

گزیده جوایز و افتخارات

نامزد دریافت جایزه اسکار در رشته بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم رستگاری از شاوشنگ در سال 1995. نامزد دریافت جایزه اسکار در رشته های بهترین فیلم و بهترین فیلم نامه اقتباسی برای فیلم مسیر سبز در سال 2000.
نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب در رشته بهترین فیلم نامه برای فیلم رستگاری از شاوشنگ در سال 1995

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گرگ تولند (Gregg Toland )

 

گرگ تولند ، احتمالا مهم ترین فیلم بردار دوران کلاسیک هالیوود است. او یکی از تاثیرگزار ترین و خلاق ترین فیلم برداران آن دوران بود. تولند ، تنها فیلم برداری بود که سبکی خاص و منحصر به خودش داشت. کار با دوربین او یک عامل تعیین کننده ذر شکل گیری رئالیسم فوق العاده ای بود که در سال های اوج عصر طلایی هالیوود پیدا شد.

تولند در 29 ماه می 1904 در ایالت ایلینویز در آمریکا به دنیا آمد. او در پانزده سالگی به عنوان پادو وارد سینما شد. یک سال بعد به سمت دستیار فیلم برداری رسید. بعد از مدت ها سر و کله زدن با دوربین ، سر انجام توانست در بیست و هفت سالگی ، خود به عنوان فیلم بردار پشت دوربین بایستد و به این ترتیب به جوان ترین فیلم بردار اول هالیوود بدل شود. در 1934 ، یعنی در سی سالگی ، انجمن فیلم برداران آمریکا او را به عضویت خود پذیرفت. در این زمان تولند به عنوان یکی از کاراترین و مبتکر ترین فیلم برداران هالیوود که توانایی در هم گره زدن تکنیک های فنی را با چالش های هنری دارد شناخته شده بود.

تولند پیشرفت خود در هالیوود را تا حدودی نیز مدیون تهیه کننده مستقل سینما ، سام گلدوین ( Sam Goldwyn ) است. گلدوین در مدتی که تولند با او قرار داد داشت ، آزادی قابل ملاحظه ای به او داد و هزینه های تجربه های او با انواع عدسی ، انواع نور و ... را تقبل کرد. او همچنین به تولند این توانایی را داد که واحد فیلم برداری مخصوص خود را به وجود آورد که شامل تجهیزات خاص و دستیارانی بود که خودش آنها را انتخاب کرده بود. در طی سال های دهه سی و چهل ، تولند مجموعا سی و هفت فیلم برای گلدوین فیلم برداری کرد که اکثر آنها پروژه های قابل اعتنایی بودند با حضور استعداد ها و چهره های سر شناس فیلم سازی در هالیوود.

مناسبات و روابط تولند همچنان که پیش از این گفته شد منجر به همکاری او با فیلم سازان بزرگ از جمله بیلی وایلر( William Wyler )، یکی از کارگردانان مطرح و بزرگ هالیوود در آن سال ها ، شد. تولند پیش از همکاری با وایلر فیلم های بسیاری را فیلم برداری کرده بود که در همه انها هم بسیار خوب از پس فیلم برداری بر آمده بود اما آن فیلم ها فیلم های چندان مطرحی از آب در نیامدند. از سال 1936 همکاری تولند با وایلر آغاز شد. او در در پروژه های این سه ( 1936) ، بیا بگیرش ( 1936) ، بن بست ( 1937) ، بلندی های بادگیر ( 1939) ، وسترنر ( 1940) روباه های کوچک ( 1941) و بهترین سال های زندگی ما ( 1946) با وایلر همکاری کرد.

وایلر خود فیلم سازی خلاق و تمام عیار بود که مانع از تجربه اندوزی ها و حرکات خلاقانه تولند در فیلم هایش نشد. تولند بسیاری از تکنیک هایی را که بعد ها در همشهری کین ( Citizen Kane ) با آنها انقلابی به راه انداخت در فیلم های وایلر کم و بیش امتحان کرده بود. در این دوران تولند شروع کرد به ابداع سبک ویژه خودش یعنی ترکیب بندی تصویر در عمق در صحنه های سقف دار ( صحنه های داخلی که سقف اتاق در آنها دیده می شود) و همچنین نورپردازی با سایه روشن تند کرد. این کارها مستلزم آزمایش های بسیار با انواع فیلم خام حساس و عدسی هایی با میدان وضوح قابل ملاحظه بود. تولند در دو فیلمی هم که برای جان فورد فیلم برداری کرد یعنی خوشه های خشم (1940) و سفر طولانی بازگشت به خانه ( 1940) ، این سبک فیلم برداری متمایز را پرورش داد

هنر خلاقه تولند در فیلم همشهری کین (1941) ، ساخته تحسین برانگیز ارسن ولز ( Orson Welles )خود را نشان داد

در واقع همشهری کین فیلمی بود که اکثر عوامل آن یکی ازبهترین کارهای خود را در آن ارائه دادند. تولند در این فیلم همه  بتکارات فنی و سبکی خود را که در فیلم های مختلف آزموده بود در این فیلم ترکیب کرد و به شیوه ای ماهرانه منطبق با مضمون جنجالی فیلم به کار بست. تولند برای خلق جلوه هایی که ولز به دنبالشان بود باز هم دست به تجربه زد. ولز و ولند که توجه داشتند درکشان از جلوه فیلم و رویکرد روایی آن تا چه اندازه نامتعارف و جدید است نخستین روزهای فیلم برداری را فقط به تست کردن پرداختند. برداشت های بلند از یک موضع ثابت دوربین که در آن درام ، در سطوح گوناگون و در مناطق جداگانه نورپردازی شده یک دکور عظیم اجرا می شود استفاده از لامپ های قوسی برای دست یابی به تاریک و روشن های مورد نظر و بهره گیری از اندود های عدسی برای جلوگیری از بازتابش نور در شرایط دشوار نورپردازی و... کارهایی بود که تولند برای این اثر ماهرانه به کار برد.

تولند برای فیلم برداری همشهری کین برنده جایزه اسکار شد. اما همکاری او و ولز و سبک بصری به شدت نامتعارف او در کنار سبک روایی متفاوت ولز این شبهه را در بین محافظه کاران سینمای آمریکا ایجاد کرد که شاید او هم مثل ولز می خواهد توازن میان سبک های هنری و فیلم های تجاری را به هم بزند و یک سینمای شخصی ( از نظر آنها) به را بیندازد. اما فیلم بعدی او که آن را برای وایلر فیلم برداری کرد به نام روباه های کوچک ( 1941) ، نشان داد این توازن هنوز در آثار او برقرار است.

با آغاز جنگ جهانی دوم تولند به همراه جان فورد (John Ford ) به ماموریتی رفتند که از سوی بخش فیلم برداری نیروی دریایی به آنها محول شده بود. او چندین فیلم مستند جنگی را فیلم برداری کرد ، از جمله به کارگردانی جان فورد فیلم مستند هفتم دسامبر (1943) را فیلم برداری کرد که اسکار بهترین فیلم مستند سال را از آن خود کرد.

بعد از پایان جنگ تولند دوباره به سراغ گلدوین رفت و همچنین همکاری اش با وایلر را ادامه داد و در آخرین سال عمرش فیلم بهترین سال های زندگی ما ( 1946) را برای او فیلم برداری کرد ، فیلمی که درباره چند سرباز بازگشته از جنگ و بی توجهی جامعه به این قهرمانان از یاد رفته بود.

متاسفانه تولند مجال نیافت تا بیش از این به هنر سینما و فیلم برداری خدمت کند و سبکی را که خود مبدع آن بود تکامل ببخشد. او در 16 سپتامبر سال 1948 ، در سن چهل و چهار سالگی در اثر حمله قلبی درگذشت ، اما در تاریخ سینما به عنوان یکی از بزرگترین فیلم برداران از او یاد می شود.


گزیده فیلم شناسی گرگ تولند ( به عنوان فیلم بردار (

این سه (1936- These Three ) بیا بگیرش ( 1936- Come and Get It ) بن بست ( 1937- Dead End ) بلندی های بادگیر ( 1939- Wuthering Heights ) اینتر متزو : یک ماجرای عاشقانه ( 1939- Intermezzo: A Love Story ) خوشه های خشم (1940- The Grapes of Wrath ) وسترنر (1940- The Westerner ) سفر طولانی بازگشت به خانه ( 1940- The Long Voyage Home ) همشهری کین (1941- Citizen Kane ) روباه های کوچک ( 1941- The Little Foxes ) هفتم دسامبر (1943- December 7th ) بهترین سال های زندگی ما (1946- The Best Years of Our Lives )

جوایز و افتخارات

برنده جایزه اسکار برای فیلم بلندی های بادگیر در سال 1940و نامزد دریافت این جایزه برای فیلم های بن بست در سال 1938 ، اینترمزو:یک ماجرای عاشقانه در سال 1940 و سفر طولانی بازگشت به خانه در سال 1941

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد